#پارت_۴۲۱
به سختی در ماشین را باز کرد و نشست. سوئیچش را داخل جا سوئیچی برد. اما دستش لغزید و افتاد… دوباره تلاش کرد با تمام وجودش… سوئیچ را دوباره در جاسوئیچی کرد و فشار داد… چرخاند… و ماشین کمی به جلو پرت شد و تِپ تِپ خاموش شد… چشم بست… چشم بست… نفسش را بیرون داد… دوباره امتحان کرد… سوئیچ را چرخاند و دوباره پرت شدن ماشین وتپ تپ خاموش شدن آن… باید تمرکز می کرد… باید تمرکز می کرد تا بفهمد مشکل از کجاست… تمرکز کرد و یادش آمد ماشین در دنده است… دنده را خلاص کرد و دوباره سوئیچ را چرخاند… و این بار ماشین روشن شد… فرمان را چرخاند و به راه افتاد… ذهنش یک صفحه ی سفید و خالی بود… سفید محض… بدون لکه ای روی آن… هیچ چیزی در ذهنش نبود… هیچ چیزی… فقط می راند ، به جلو… نمی دید… نمی شنید… هیچ حسی نداشت، درست مثل یک مرده… شاید او مرده بود… فقط به جلو می راند… چراغ قرمز ماشین ها، بوق ها، هیچ تعبیری برای آنها نداشت…نمی دانست برای او چه اتفاقی افتاده است… درک درستی از زمان و مکان نداشت… ذهنش همان صفحه سفید محض بود… خیابان اول را رد کرد… خیابان دوم… ماشین ها یک به یک رد می شدند… کسی برمی گشت فحشی می داد… کسی بوق می زد…
بدنش کرخت بود… حال خودش را نمی فهمید.. دنیایش فقط سکوت بود و سکوت… حال مردی را داشت که او را از بالای صخره ای بلند به درون دریا پرت کرده اند… حال مردی که شنا کردن بلد نبود… افتاده در آبهای خروشان … در حال غرق شدن … سکوت محض… با چشمانی بسته … دستهایی رو به بالا… موهایش مواج درون آب… صدایی در اطرافش نبود و سکوت محض… او داشت در آن سکوت غرق می شد…