💫پارت ۳
از_مجموعه_خاطرات_شهید_برزگر🌷
📝رضایت شهید
🌷یک سال طول کشید تا گرد آوری بخش زیادی از خاطرات پایان یافت؛
پدرم اصرار داشت تا همین مقدر از خاطرات را برای چاپ آمده کنم ولی بنده معتقد بودم تا خود شهید رضایتش را نشانم ندهد این مطالب برایم دلچسب نخواهد شد. به همین دلیل از بروز خاطرات خوداری می کردم .
🌷ماه رمضان بود و یک هفته از رحلت نَنِه آقا می گذشت که صبحی خواهرم از خواب بیدار شد و به انتظار یک ساله ام پایان داد. او برایم رویایش را اینگونه نقل کرد :
🌷دیدم که زنگ منزل به صدا در آمد؛در باز شد. حاج آقا فولادی پست در بود. اولش فکر کردم مثل همیشه دیدار پدرم آمده ولی از کلامش معلوم شد که مهمانی عزیز با خود آورده است؛
🌷وارد منزل که شد به پدرم گفت:بنده جلوتر آمده ام تا مژده رسیدن برادرتان؛محمد علی را بدهم ؛ایشان تا دقایقی دیگر به منزلتان می آیند.
🌷با این جمله؛همه مشتاقانه منتظر عمو محمد شدیم؛چند دقیقه بعد صدای یاالله؛یا الله آشنایی به گوش رسید از پنجره نگاهی به بهار خواب انداختم تا لحظه وصال دو برادر را مشاهده کنم.
🌷پدرم پا برهنه می دوید و مردی را دیدم که با جامه روحانیت؛عبایی نقره ای و عمامه ای سفید به طرف پدرم قدم بر میداشت؛صورتش بسیار نورانی و زیبا بود
محاسنش جو گندمی به نظر می رسید
🌷به محض اتصال دو برادر؛یکدیگر را نگاهی انداختند و با شوق پدر خود را به سینه برادر چسباند
عمو هم سر به شانه اش گذاشته بود؛ پدرم اشک میریخت و بر بازوان او دست می کشید.
🌷عمو می گفت:دادش جان! من که نمرده ام تا تنهایت بگذارم؛
پدرم گفت؛محمد با شهادتت پیرم کردی.
عمو از فراق و غصه های چندین ساله برادرش معذرت خواست و از او دلجویی کرد.
🌷پدر به اتفاق عمو محمد و حاج آقا فولادی نشستند و پدر سیبی را برای عمو پوست می گرفت؛
با خود گفتم:اگر این آقا عمویم باشد پس محرم ماست و میتواند ما را نیز در آغوش بگیرد؛
🌷شتابان به سویش رفتم و عمو با شوق از جا برخاست و مرا هم مثل پدر مورد محبت خود قرار داد و گله می کردم که چرا این همه مدت از ما دور بودی؛بابام از فراقت موهایش سفید شد؛از غصه شما کمرش شکست.
🌷عمو با چشمانی اشک آلود مرا نوازش می کرد و مرتب می بوسیدومی گفت: عمو جان!قبول دارم حق با شماست مگر خودتان مرا به منزلتان دعوت نکردید؛دیگر آمده ام برای همیشه کنارتان بمانم؛من همیشه از شما راضی بوده ام؛
🌷عمو شما را بسیار دوست می دارد.
عمو با لبخندش مرتب از ما دل جویی می کرد و عذر می خواست.
تا زمانی که از خواب بیدار شدم.
┈┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
به کانال خبری دلیجان نیوز بپیوندید👇👇
@delijan_newss1
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄