دوباره شب شده است و من مانده ام و تنهایی هایم با آهنگی که هی روی دور تکرار برای خودش بارها بارها میخواند و من با هر دورش به خودم تلقین میکنم که رفتنت یک شوخی بیش نیست. با خودم میگویم چطور میشود که من اینهمه دلتنگ تو باشم و تو بیخیال سر روی بالشتت بگذاری ؟مگر آسمان خانه ما با آسمان خانه شما فرقی دارد؟ مگر آسمان آنجا ماه ندارد؟ مگر ستاره ها یکی پس از دیگری زیباییشان را به رخت نمیکشند؟ چطور میشود که آنهارا ببینی دلتنگ شبایی که روی پشت بام خانه تان تا صبح مینشستیم و به آسمان نگاه میکردیم و از دوست داشتنمان میگفتیم نشوی؟ چطور میشود سرمای زمستان را که میبینی دلتنگ چای های داغ روی پشتباممان نشوی؟ اصلا مگر میشود که دانه های برف را ببینی و دلتنگ برف بازی ها و خنده هایمان نشوی؟ بعد که فکر میکنم میبینم ایندفعه دیگر هیچ شوخی در کار نیست چون تو اصلا دوستم نداشتی که دلتنگ کارهایمان شوی .... این من بودم که همیشه برای بودن با تو ذوق های از ته دلم را نشان همه میدادم؛ تو فقط بازیگر خوبی بودی، همین...🙃 « سوگند » @Delnevesht00