دیشب یه گرفتاری برایم پیش آمد
حدود ده شب پسرم از ورزش آمده بود شهرک تاکسی نبود که بیاد بالا ..
زنگ زد بیایید دنبالم ..خیلی خسته و مستأصل بودم ناگهان به دلم افتاد
طبق معمول متوسل به حاج قاسم شوم!!
بعد گفتم نه بابا زیاد مزاحم حاج قاسم نشوم ..متوسل به شهید همدانی شدم ..گفتم شهید همدانی یکی از دوستان تون رو بفرستید دنبال پسرم !
و ۵ تا صلوات فرستادم ..صلوات پنجم تمام نشده بود که پسرم زنگ زد گفت ماشین پیدا شد دارم میام نیا دنبالم !
وقتی رسید ازش پرسیدم ..کی رسوندت ؟
گفت نمیدونم یه آقایی ..
پرسیدم حرفی هم زد ؟؟
گفت آره درباره ی شلوغی ها و اینکه میخواهند ما دهه هشتادی ها رو اغفال کنند صحبت کرد !!
تو دلم گفتم قربون شما شهدا ...
مطمین شدم هر کس بوده یار شهید بوده ..
با شنیدن این حرف ، پسرم پرسید چطور مگه ؟؟
آخه سوال عجیبی بود ..
گفتم هیچی من واقعا خسته بودم و نمیتونستم بیام دنبالت🤯
به دلم افتاد متوسل به شهید همدانی شوم ...همین که ۵ تا صلوات فرستادم زنگ زدی گفتی داری میایی !!
لبخند ملیحی زد و رفت توی فکر ..
و دوباره پرسید مامان اسم شهید چی بود ؟؟
گفتم شهید همدانی ..
گفت حالا چرا این شهید !؟.
گفتم چون هم محله ای مان بودند و سالگرد شهادت شان هست ..
حرف بیشتری نداشتم بزنم !!
یعنی مطلب بیشتری از ایشان نمیدانستم !!
متاسفانه
امید که دست ما و فرزندان ما را بگیرند ..🤝
@delneveshteh313