💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️
#من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 2️⃣3️⃣
در روستای چوئبده از لنج پیاده شدیم، دخترها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند. در ظاهر، سه ماه از آبادان دور بودیم، ولی این مدت برای همه ی ما مثل چند سال گذشته بود. ظاهر آبادان عوض شده بود. خیلی از خانه ها خراب شده بودند. در محله ها خبری از مردم و خانواده ها نبود. از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ، هیچ خبری نبود. آبادان مثل شهر ارواح شده بود. تنها صدایی که همه جا می شنیدیم صدای خمپاره بهد. ما سوار یک ریو ارتشی شدیم و به سمت خانه مان رفتیم. البته ما خبر نداشتیم مهران خانه ی ما را پایگاه بچه های بسیج کرده است. او هم از برگشت ما به شهر خبر نداشت.
وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده جا در خانه ی ما هستند. در خانه باز بود. شهرام داخل خانه رفت. مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم، مات و متحیر شده بود. باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها و کشیدن اسباب به رامهرمز، ما برگشته ایم. بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد. وقتی قیافه ی غمزده و لاغر تک تک ما را دید، فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شدهایم. به رگ غیرت مهران برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیده اند. ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه ی بسیجی ها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند. از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ما خجالت کشیدند. تمام فرش ها واکسی شده بود و رختخواب ها کثیف بود. معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدند و بعد از استراحت می رفتند. از دور که نگاهشان می کردم، برای همه ی آنها دعا کردم و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود. خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن رزمنده ها نمی شدیم.
مینا و زینب توی اتاق ها میچرخیدند و آنجا را مثل خانه ی خدا طواف می کردند. مادرم خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود. از یک عده پسر جوان که خسته و گرسنه برای استراحت می آمدند، انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق رسیدن به خانه مان، سه روز می شستیم و تمیز می کردیم، آب داشتیم، ولی برق، خانه هنوز قطع بود. همه ی ملافه ها را شستیم. در و دیوار را تمیز کردیم. خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد. طناب ها هر روز سنگین از ملافه بودند. روی اجاق گاز. قابلمه غذا میجوشیده درخت ها و گل ها هر روز از آب سیراب می شدند. شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی، در خانه ی خودم سر روی بالشت گذاشتم، انگاری که توی تخت پادشاهی بودم. یاد خانه ی امیری و خانه باغی پر از موشی، بدنم را می لرزاند. با خودم عهد کردم که دیگر در هیح شرایطی زیر بار منت هیچ کس نروم.
مینا و مهری برای کار به بیمارستان شرکت نفت رفتند. تعدادی از دوستانشان هم آنجا بودند. مینا و مهری در اورژانس و بخش، کار می کردند و از زخمی ها مراقبت می کردند. گاهی شب ها هم که شب کار بودند، خانه نمی آمدند. من نمی توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت کنم. وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند، نمی توانستم بگویم: حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزوی همیشه ی من این بود که بچه هایم متدین و باایمان باشند؛ و خوب، بچه هایم همینطور بودند. همین برای من کافی بود.
ادامه دارد....