😅 -سوار یه تاكسي شدم 🚕 -به مقصد كه رسيدم گفتم: آقا ممنون. من كنار اون وانت پياده ميشم. -يهو وانتي حركت كرد.😳 -الان از اتوبان زنجان براتون پست میزارم ...😎 -میریم ب🚕 سمت اردبیل..... 😂 -فقط خداکنه واسه نماز نگهداره!! 😁😂 😌 -دوره خلبانی ما در آمریڪا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی, به من گواهینامه خلبانے نمی‌دادندو ژنرال آمریڪایی باید نظر می داد. - اونظر خوشی نسبت به من نداشت و من باید بعد ۲ سال رنج، دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم! - در اتاق ژنرال در فڪر بودم ڪه شخصی از ژنرال خواست برای ڪاری از اتاق خارج شود ومن تنها ماندم. -وقت نماز ظهر بود.هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نبود. گفتم همین جا نماز را می‌خوانم. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و مشغول نماز شدم. - در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده. با خود گفتم نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ نماز را ادامه دادم. -ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری کرد و گفت: چه می‌کردی؟ توضیح بده. گفتم: عبادت. در دین ما در ساعت‌های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. - ژنرال با توضیحات من گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینڪه راجع به همین کارهاست؟!پاسخ دادم: آری. او لبخندی زد.(در ڪمال تعجبـــــ) با چهره‌ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد!!!! و پرونده‌ام را امضا کرد!!!!!!! - سپس با حالتی احترام‌آمیز دستش را به سوی من دراز ڪرد و گفت: به شما تبریڪ می‌گویم. قبول شدید!! - آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگ، دو رڪعت نماز شکر خواندم... 📚خاطرات شهید عباس بابایے ─━━⊱⋆✣✦ ♡✦✢⋆⊰━━─ ღ↬| @Deltange_o_o |↫ღ