آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم.» همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست می دهم😭. همان هم شد و شهید بعدی آقا هادی شجاع بود😭.
در خانواده هم من شاهد بودم که چقدر متأثر از پدر هستند، در خیلی از کارهای شان پدرشان را الگو قرار می دادند، زیباتر از همه مسجد رفتن شان بود. اینکه می دیدم همسرم کارهای شان را طوری تنظیم می کنند که با پدرشون، برای اقامه نماز جماعت به مسجد بروند، برایم دلنشین بود.
پنجم مهر ماه عروسی بود؛ ما فقط یک جشن ساده عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دونفرمان خوش گذشت. خوشبخت بودم. من از همان موقعی که آقا هادی به خواستگاری آمدند توقع مالی زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که تجملات خوشبختی می آورد، حتی خرید عروسی هم نداشتم، مهم دوست داشتن است.دانش آموز دوره پیش دانشگاهی هستم در رشته علوم انسانی، هدفم قبولی در دانشگاه است تا با این ادامه تحصیل و پیشرفتم روح آقا هادی را شاد نگه دارم و از من راضی باشند. خودشان هم مدرک کاردانی نقشه کشی داشتند .
-مهربانی آقا هادی و علاقه ای که بین مان بود، ما همدیگر را درک می کردیم. خیلی مسئولیت پذیر بود، تمام تلاشش را می کرد که باری را از روی دوش خانواده اش بردارد.🌷🌷