📌 چشمانی که جز زیبایی چیزی نمیدید
▫️ گم شده بودم. در کویری بیآب و علف که تا فرسنگها خبری از آبادی نبود...
سایهای پیدا کردم...
حالم که سرجایش آمد دوباره به راه افتادم.
بعد از چند ساعت دیگر نایی برای حرکت نداشتم؛ پس سر به آسمان کردم و با کنایهای گفتم: «خدایا مگر تو ارحم الراحمین نبودی؟!»
حالا ببین که چگونه از تشنگی میمیرم...
صدای کاروان ادامهٔ حرفم را قطع کرد.
▪️ کاروانی عجیب که همهجور آدمی در آن بود. از زن و بچه و پیر و جوان حتی نوزاد و مریض هم میانشان بود. از همهٔ اینها که بگذریم عجب علمداری داشت...
آب و نانی گرفتم و با فاصله دنبالشان راهی شدم.
▫️ تا منزلگاه آخرشان همراهشان بودم.
راه را به رویشان بستند آب را هم همینطور...
اما کسی شکایتی نمیکرد.
دوباره سر به آسمان کردم که شکایت کنم،
صدایی عجیب به گوشم خورد که میگفت جز زیبایی چیزی نمیبینم.
کدام زیبایی؟ منظورش چه بود؟
چیزی از آن کاروان با شکوه باقی نمانده بود...
نمیدانم... شاید او از آینده خبر داشت.
شاید روزی را میدید که انتقام این ظلمها گرفته خواهد شد...
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄