🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت نود و ششم...シ︎
بابک می گوید : بلند بگو یا ابوالفضل(علیه السّلام)
صدایشان بلند می شود ، و ماشین به سختی و کندی تکانی می خورد ، چرخ آزاد می شود . صدای انفجاری از دور شنیده می شود .
فرمانده پا تند می کند به سمت بیسیم . یکی آن ور خط ، با هیجانی که بریده بریده به گوش می رسد ، می گوید : هدف منهدم شد ، حاجی ! بچه ها زدنش !
زارع به ماشین تکیه می دهد و نفس عمیقی می کشد . زل می زند به پسری که در حال باز کردن گره چفیه هاست :
_شما اسمت چیه ، آقا ؟
_بابک نوری هستم .
تند و فرز بودنش ، نظر زارع را جلب کرده . در قسمت ادوات ، چنین نیروهایی نیاز است .
_تو گروه موشکی هستی ؟
_ بله ، آقا !
_ خوبه ، بیا یکی دو روز دیگه ، گروه تون باید بیاد جلو .
از برق نگاه بابک خوشحالی می بارد ؛ طوری که زارع هم متوجه می شود و با خودش می گوید : چرا این قدر خوشحال شد ؟
سرما ، جان آدم را نیش می زند . این جور وقت ها ، چشم باز نکرده هم می شود فهمید که نیمه های شب است . اینجا همان قدر که روز هایش متعادل است ، شب هایش سرد است .
داوود تکانی به خود می دهد . پتو را بیشتر دور خودش می پیچد . کمی لای چشمانش را باز می کند ، سمت راستش خالی ست . دوباره پتو را روی خودش مرتب می کند تا وقت پهلو به پهلو شدن ، سرما به تنش نرسد . یادش است دیشب ، بابک ، سمت راستش خوابیده بود و حسین ، طرف چپش .حالا حسین هست و بابک نیست ، نیم خیز می شود ، بچه ها ، دور تا دور چادر خوابیده اند . کنار ورودی چادر ، انگار کپه ای از پتو چیده شده ؛ حسین بیدار می شود :
_چی شده ؟
_ بابک نیست .
توی جایش می نشیند تا مبادا حرکت دست یا پایش ، کنار دستی اش را بیدار کند . کپه ی پتو فرو می ریزد .
_اونا هاش ، اونجاست .
داوود گردن می چرخاند به سمت حسین ، و می پرسد : کو ؟
به جایی که حسین دست بلند کرده ، نگاه می کند ؛ کپه ی پتو ها .
_شب ها نماز شب می خونه .
_چرا رفته کنار در چادر ، تو اون سرما ؟
_ حتمانخواسته حرکتش ما رو بیدار کنه .
به پهلو داراز می کشند روبه روی هم ؛
_این مدت که ما رو تو عقبه نگه داشته بودن ، خیلی غصه خورد بارها که گریه می کرد . همه ش می گفت ( اگه داوود و رضا علی پور شهید بشن ، من چی کار کنم ؟ )
خواب از چشمان مهرورز کوچ می کند :
_ ما اون همه سعی کردیم پشت نگهش داریم ؛ چطور اومد جلو ؟
_ به هر کسی که فکر کنی ، رو انداخت شب تا صبح می نشست به نماز خوندن . گفتم( بابک . . . .