💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) سلما که شاید کم حرف‌ترین بین ما بود، از صدیقه پرسید: _به نظرت مو ميتونم ایه با خودُم بیارُم؟یعنی اجازه میدن؟... به کبوتری که هفته پیش پرشکسته گوشه محوطه پیدا کرده بود و یک هفته‌ای میشد تر و خشکش میکرد و حالا کنار پنجره اتاق درون جعبه‌ای جا خوش کرده بود اشاره کرد... بجای صدیقه زهرا به صدا آمد: _حالا اَی اجازه بدن تو میخوای ایه بیاری اونجا؟ ای همی حالاشُم خوبه خوب شدن ولش کن برن بابا... _کجاش خوب شدن ای هنو نمیتونه بپِره اینجوری ولش کنُم که گربه ای سگی چیزی میخورِش... مگه مثل تو بی خیالم؟... به قصد جلوگیری از جنگ و جدل قریب‌الوقوع میانشان با سلما وارد مکالمه شدم: _حالا گیریم آوردیش کجا میخوای نگهش داری آخه... _تو ماشین یا خود منطقه؟ از سوالش لبخندم در آمد: _هر دو... معصومانه گفت: _برا هر دوش یه فکری دارُم شما نگران نباشید... دیگر کسی پاپی اش نشد تا با خیال راحت برای آوردن کبوترش نقشه بکشد!!... رختخواب ها که پهن شد تازه صحبت گل انداخت و دلم را گرم کرد که به این زودی ها نميخوابند و مرا با این انتظار کشنده تا صبح رها نمیکنند... جز عطیه و صدیقه همه مجرد بودند و موقیت برای یک مباحثه جذاب کاملا فراهم... میان شوخی و خنده زهرا پرسید: نرگس جون و ژاله خانوم شما چطو هنو ازدواج نکردید؟ صدادار خندیدم: چیه خیلی دیر شده؟ _نه منظورم این نی آخه عطیه خانوم خیلی زودتر ازدواج کرده ولی شما... خواستم بیشتر از این به زحمت نیفتد و به میان تقلایش آمدم: خب من زیاد دغدغه ش رو نداشتم و پیش هم نیومده همین... همه نگاه ها معطوف نرگس شد اما خلاف تصورم چندان خوشحال به نظر نمی رسید و مثل همیشه با طنازی جواب سوال را نداد. به عکس آرام و گرفته مشغول توضیح شد: _خانواده ما مذهبی ان و تجرد تا این سن مرسوم نیست یعنی معمولا دخترامون از ۱۸ سالگی شوهر میکنن. منم... نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی روی لب آورد، انگار به خاطره دوری پناه برده بود: راستش من و عطیه با هم نامزد کردیم... پ.ن: ببخشید دیروز ویرایش آماده نشد🙏🦋 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕