روزنوشت های پیچائیل سیزده یک سه دیشب حواسم را جمع کرده بودم که چیزی را نپیچانم. یک شب که هزار شب نمی شد. آن هم یک شبی که از هزار ماه بهتر بود. از چند ساعت مانده به غروب رفت و آمد و سرو صدا در عرش بیشتر شد. یک گروه از فرشتگان دور هم دم گرفته بودند و علی علی می گفتند. تک خوان شان هم هی بلند می گفت:‌«والله ان تهمدت ارکان الهدی.» یک گروه را هم دیدم که در حال پایین آمدن سوره قدر را می خواندند و هر کدام چند آیه دستشان بود. پرسیدم آیه ها را کجا می برند؟ گفتند می بریم بگذاریم توی دل آنهایی که امسال موقع تلاوت قران شان به این آیه ها فکر کرده اند. توی دلشان باشد که اگر خواستند عمل هم کنند کم نیاورند. فرشته های مامور حمل دعا و ماموران حمل اسامی خدا که من بهشان فرشته های جوشن می گویم، ردیف به ردیف صف کشیده و منتظر نیمه های شب بودند. فکر کنم به خاطر اخطارهایم فرشته های مقسم ماموریت ها دیشب به من کار ساده تری سپرده بودند. شانس آوردم که اجازه پرواز را ازم نگرفتند و می توانم در ارتفاع پروازی پایین مسجد به مسجد و مراسم به مراسم بروم و اگر کسی کمکی لازم داشت کمکش کنم. از همان تهران شروع کردم و تا صبح به شهرهای دیگر هم سر زدم. پیدا کردن جای مراسم ها کار سختی نبود. در حالت عادی هم هر اجتماع مومنینی نور داشت و می شد ردیابی اش کرد. اجتماع شب قدر که دیگر شبیه یک نورافکن روشن بود به سمت آسمان. بسته به اخلاص بانیان مراسم و مداح و سخنران و نیت شرکت کننده ها و ارزشمندی دعاهای جمعی شان میزان نور نورافکن ها کم و زیاد می شد و گاهی انرژی ای که توبه یک گناهکار به مجلسی می داد نور مراسمشان را آن قدر زیاد می کرد که کور می شدم. ولی چه خبرررر بود توی ایران. توی هر محله ای و مسجدی و خانه ای عده ای تکی و دسته جمعی بیدار نشسته بودند و عبادت می کردند. البته بودند آنهایی که مریض بودند و یا بچه دار و یا کم اراده و یا خواب آلو و یا بی اعتقاد به مناسک. ولی تعداد شب زنده دارها بیشتر از خوابیده ها بود و نور و برکت شب زنده داری حتی خوابیده ها و بی اعتقادها را هم می گرفت. چندتا از آنها که دوست داشتند بروند مراسم و خواب مانده بودند را بیدار کردم. توی گوش چند تا دختر کم حجاب پنبه گذاشتم که احیانا اگر تذکر غیرحرفه ای از جمع گرفتند نشنوند و همان را بهانه نکنند برای اینکه سال بعد نیایند. چند تا نوزاد را خواباندم که مادرهایشان راحت تر به دعا برسند. با چند تا بچه بازی کردم. توی مجلسی که گرم بود باد سرد فوت کردم و روی مجلسی که سرد بود هاااای گرم کردم. تارهای صوتی مداحی که صدایش گرفته بود را ماساژ دادم و سخنرانی که حواسش پرت بود را با یادآوری یک روایت سرخط کردم. به دل خادم نوجوانی که دوست داشت دیده شود انداختم که امام زمان ببیندش کافی است و فرستادمش برود کفش جفت کند و حواس پیرمردی که خیلی توی حال رفته بود را پرت کردم که غرور نگیردش. نور توبه ها و دعاها و تضرع ها رشته به رشته جمع می شدند و آنچه که من از بالا می دیدم یک هرم نورانی و پرفشار بالارونده بود. شبیه حرارتی که از یک هیتر برقی روشن با درجه بالا ساطع شود. نیمه های شب که گذشت نزول فرشته ها هم سرعت گرفت. رحمت و برکت شب قدر شبیه بارش بارانی تند و زنده کننده همه را خیس می کرد. چه صحنه قشنگی بود. چرک و سیاهی های زیادی شسته می شدند و باریکه های نور نفوذ می کردند در شیارها و درزهای ایران. این مدت برایم سوال شده بود که چرا ایران با این همه دشمن خارجی و نفوذی های داخلی و کارنابلدهای الکی بزرگ شده و ریاست دوست های به میز رسیده و ساختارهای غلطی که اصلاح نمی کند چه طور از هم نمی پاشد؟‌ دیشب جوابم را گرفتم. مناسبات ایران با خدا شبیه کشورهای دیگر نیست. می رود هر اشتباهی انجام می دهد اما هستند شبهایی که سرش را کج می کند پیش خدا و می گوید غلط کردم. تو خودت کفیلم باش! چه خوب گفته حاج قاسم شان که جمهوری اسلامی حرم است. توی حرم همه مناسبات فرق می کند. افراد از نام و منسب جدا می شوند. همه محترم و زائرند. هر کس خدمتی کند می شود خادم حرم و هر کس از آن دفاع کند می شود مدافع حرم. حتی ممکن است به معجزه ای همه مریضی ها خوب شوند. برای همین من زیاد از روابط بین شان سر درنیاوردم. مگر چند کشور با حکومت شیعی در دنیا هست که مردمش بتوانند آزادانه تا صبح توی خیابان ها بنشینند و فرج امام زمان را فریاد بزنند؟ فردایش هم بلند شوند بروند سیزده به در‌؟ من که از خستگی دیشب نا ندارم هیچ جا بروم. دراز کشیده ام داخل ابری و دارم روزنوشت می نویسم. ولی روزنوشت نوشتن هم کار سختی است ها. از فردا می پیچانم و نمی نویسم. سررسید را هم می برم بدهم به جناب ماه که از این به بعد با تقویم شمسی هماهنگ باشد. از آنجا هم می روم کشور دیگری که اینقدر پیچیده نباشد و راحتتر بتوانم ماموریت هایم را بپیچانم. مُردم از بس کمکاریهای اینها را جبران کردم!