توی مدرسهی پاییزه بودیم یا سوگوارهی ده که حرف سفرنامهات شد و خود وجود عزیز حج و چقدر قلبم داشت آن وسط مثل مرغ پرکنده بال بال میزد برایش.
گفتمت از تمام خواستن حج، الان سورهی عزیز «نباء» را دارم و اصرار به خواندنش را.
شرایطش را؟هزینهاش را؟ همراهی بقیه را؟«هیچکدام» را برای همین وقتها گذاشتهاند دیگر!
تازه خودم هم که مثل همان صندلی حاملهای بودم که برایت گزینش کردم تا به میز ناهارخوری اضافه کنم و البته همچنان هستم.😁(جزء همان بهانههای ناکافی!😉)
« دورت بگردم» را باز کردهام تا بخوانم دورهگردیات را.
به صفحهی ۸ که میرسم، بین خانهی شما و خانهی خودمان و خانهی خدا یک پل رنگینکمانی دلبر کم کم رنگ میگیرد و من دیگر نمیتوانم هیچ کاری نکنم. قصه دارد خانهی ما هم.
میروم و میگردم(یادت باشد تو دورهگردهام کردهای) و دو تا سجاده با طرح بقیع برای خودم و همسرجان سفارش میدهم و دلم گرم میشود به همین کودکانههای خواستنی که دارد از روحم سرریز میکند.
دیوانگی، قشنگترین مرض مسری این مسیر است... ممنون که بلند عطسه کردی و جلوی عطسههایت را با ماسک نگرفتی!🥹
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
#سجادههایم_حتما_بوی_دورت_بگردم_خواهند_داد
#دوستت_دارم