شهر اندازه یک کشور، کش میآید و بعد که همه را بغل کرد، فشارشان میدهد. آن قدر به هم نزدیک شان میکند که دل هایشان به هم گیر کند. اخبار و احوالشان در هم گره بخورد. از غریبگی مسافت های دور و دراز دربیایند و مثل مردم یک دهکده به هم نزدیک شوند. دهکده ای که انگار زادگاهشان بوده و خانه پدری را هنوز هم دلشان نیامده بفروشند و هر سال اربعین میعادگاهی است که همه رفتهها و هویتگم کردهها برمیگردند به وطنشان. به هویتشان. به خاکشان. خاکی که برایشان مقدس است. آن قدر که مهر نمازش کردهاند و هربار که خدا را سجده میکنند، سر بر خاک دهکده شان می گذارند. هر بار ذراتی میکروسکوپی از مُهر کربلا می چسبد روی پیشانی ها و هواهای سرگردان توی مغز را به مِهر کربلا تبدیل میکنند. و مِهرِ بی پاسخ، انباشته که بشود، بی قرار میکند. چیزی که باعث میشود هر سال کولهپشتی هایشان را بردارند و پیاده راه بیفتند سمت کربلا. کربلا که نه. دهکده ای که میتواند اندازه یک کشور، کش بیاید و شهردارش همان علمدار است.
+کتاب سر برخاک دهکده
[
@dincastt | دینکســ🎧ــت ]