دیوآنه‌گان
🌗🌝💫 [نیمه‌ءپنهانـ‌ ِماه] .. مدتی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با بچه‌های واحد جذب نیروی دانشگاه اصفه
__ .. در این جلسه، درگیری لفظی با حاجی پیدا کردم! ایشان در صحبت‌هایش تأکید داشت که ما با اهل تسنن، در توحید و نبوت نقاط مشترک قوی داریم؛ مبادا مشکلی پیش بیاید.. جلسه تمام شد و همان درگیری لفظی مرا رنجیده کرد، بااین‌حال حاجی آدم جالبی به نظرم آمده بود.. با خود گفتم: «خودمانیم، چه بچه‌های جالبی اینجا هستند!» یکی از خواهران که ظاهراً پیش از این‌ها با حاجی در دانشگاه هم‌دوره بود گفت: «ایشان از برادران اصفهانی هستند،اهل شهرضا» بعد از این چند برخورد دیگرِ کاری بین ما پیش آمد.. یک روز از روزهای ماه مبارک رمضان، بعد از نماز صبح، بدون اینکه به کسی بگویم به ایستگاه مینی‌بوس‌های کرمانشاه رفتم و به سمت اصفهان حرکت کردم، مدتی در اصفهان بودم، در این دوره، حاجی یک بار به خواستگاری من آمد، یک بار هم وقتی مرا به بهانهء کاری به دانشگاه اصفهان فرستادند؛ در آنجا برای اولین بار، حاجی رو در رو با من دربارهء ازدواج صحبت کرد، من با حاجی خیلی تند برخورد کردم، حاجی گفت: فکر کرده‌ای من خیلی خشکه مقدسم! من بعد از ازدواج مانع رشد و فعالیت‌های شما نخواهم بود، من دوست دارم همسرم چریک باشد.. مطمئن باشید فعالیت‌هایتان بیشتر می‌شود که کمتر نخواهد شد، من خودم کمکتان می‌کنم، در کنار هم خیلی راحت‌تر می‌توانیم به انقلاب، ادای دین کنیم..(: 🌺♥️🔗 به‌روایتِ‌همسرشهید ی سردار ➥︎ @divanegan_majain