🌺داستان غدیر🌺 🌲قسمت اول پدر گف: برویم؟ اما محمد دلش میخواست بماند.تا وقتی که رنگ نارنجی غروب پشت ساختمان های بلند🏤 وخاکستری شهر گم بشود گفت: فقط نیم ساعت دیگه.... اما حالا پدر ایستاده بود و نگاهش میکرد: باید شیرینی🍱 هم بخریم امشب قنادی ها غلغله هست اگر دیر برسیم به شیرینی🍱 نمیرسیم وخندید محمد با اکراه از روی نیمکت بلند شد فردا نمی توانیم بیاییم کوه🗻؟ هنوز نگاهش دنبال قرص نارنجی خورشید ☀️بود. توقع داری روز غدیر خم درِ خانه ام🏠 را ببندم بیایم کوه🗻⁉️ محمد با دلخوری😔 گفت چقدر شما خودتان را به آداب و رسوم مقید میکنید پدر گفت آداب و رسوم نیست❗️ از سرازیری کوه 🗻پایین امدند محمد پی حرف پدرش را نگرفت دلیل عید بودن روز غدیر را نمی فهمید پر از سوال های نپرسیده بود اما می دانست حرف های پدرش اودرا قانع نمی کند یقه کاپشنش را بالا کشید و تا دم ماشین🚘 یک نفس دوید🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂🏃‍♂ چند شب بعد خواب عجیبی دید صدایی از دل تاریکی ها می آمد. صدا طنینی خاصی داشت قلبش تند تند میزد دهانش خشک خشک شده بود میخواست برگردد و صاحب صدا را ببیند؛ اما نمیتوانست پلک هایش سنگین بود صدا گفت: درباره ی هر چی شک دادی سوال کن وصدا دور شد🗣 از خواب پرید خیس عرق بود وحشت زده🤯 و ترسیده به اطرافش نگاه کرد ودوباره چشم هایش را روی هم گذاشت ادامه دارد......❤️❤️ 😍دخترچراغ خونه😍 🍃💞@do313khtar💞🍃 ❌کپی بدون فوروارد جایز نیست🚫