به اصرار آرش مانتو مشگی‌ام را دوباره با رنگی عوض کردم. آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی... –راحیل. –جانم. –اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چندلحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره... با مِن ومِن گفتم: – آره شرایطتت سخته می دونم، باجدیت گفت: –فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام. نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود. –خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم. نیم خیزشد و پرسید: –خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بودچی؟ باصدای لرزانی گفتم: –مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم وادامه دادم: –پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که... –جزاین که چی؟ نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم. –برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم. متوجه ی منظورم شد. درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشت و به سقف چشم دوخت. –چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردی‌اش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود. –اونوقت بدون عشق چطورزندگی می کردی راحیل؟ از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. – بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی. بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت: –کی گفته باید تقسیم کنی؟ سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش. –هم همه گفتن، هم خودم دیدم. –کجا دیدی؟ سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد. به چشم هایش نگاه نمی کردم. –نگام کن. نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت. بلند شد لبه‌ی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند. –من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانه‌ام را بالا گرفت. –می فهمی...من بدون تو می میرم. آهی کشیدم و دلخور گفتم: –هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره. عصبی شد. –مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت: –پایین منتظرتم. جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت. راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم. امروز آخرین روزه ها... باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم. –منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم. مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت: –چنددقیقه دیگه میام. چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان. کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش می‌پسندید و می‌گفت زیر چادر که دیده نمی‌شود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، من‌هم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد. برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم. با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت: –عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همه‌ی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند. ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم. –عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟ –آرزو؟ –حالاهمون دعا... –خندیدم وگفتم: –بابا باکلاس...نه، مگه قراربودآرزو کنم؟ –راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم... خنده ام گرفت وگفتم: –دعا نه آرزو... لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت: –حالاهرچی؟ قول بده. اخمی نمایشی کردم. –هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟ –ازبس سربه هوایی دیگه... لبخند زدم وگفتم: –قول نمیدم ولی سعی می کنم. –من سعی تو رو اندازه‌ی قول قبول دارم. منم دعات می کنم هرروز...به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه. –منظورت تله پاتیه؟ ✍ ...