- دچار!
همچین که رفتن زینب دل تو دلش نبود گفت الان میرن اجازه میگیرن از دایی شون ...💔
لحظاتی گذشت دید دو تا پسرا دارن میان سراشون پایینِ زینب طاقت نیاورد و گفت : گفت چی شده مادر ؟ گفتند : مادر جان ما رفتیم دست دایی رو بوسیدیم گفتیم دایی جان اجازه بده بریم فداتون بشیم اما دایی مون فرمود نمیشه شما باید کنارِ مادرتون بمونید