به نام خدا .چند وقته توی این راه هستی؟ _نزدیک ده سال . چند روز از عمامه گذاریت میگذره؟ _یه ماه و نیم .چه حسی داری از وقتی لباس روحانیت رو تنت کردی؟ _هیچ حسی ندارم .دروغ نگو! _برام فرقی نکرده خوب! نگاه مردم وقتی که با این پوشش تو رو دیدن چطوری بوده؟ _ نگاهشون به من مثل شخصی بوده که پاسخ دهنده به نیازشون هست! تا حالا گرفتار عمامه پران ها شدی؟ _بله .چیکارش کردی؟ چه جوابی دادی؟ _هیچی! جوون کلاس نهمی بود.باهاش رفیق شدم. الان رفیق درجه یک باهم هستیم. .ناراحت نشدی بخاطر این کارش؟ _ اصلا! فقط دستشو گرفتمو بردمش یه گوشه ای و باهاش حرف زدم. چی گفتی بهش؟ _گفتم دلیلت برای انداختن عمامه من چی بوده؟ سکوت کرد! ولی وقتی هم صحبت شدیم فهمیدم که نیاز داره به اینکه کسی همرایش کنه وپای حرفاش بشینه! چون بابا نداره! .الان مخالفانت توی خونواده با لباس جدیدت بیشتربهت گیر میدن؟ یا قبل از معمم شدنت؟ _هیچ کدومش! حتی بابام دستمو گرفت و گفت بیا طلبه بشو حتی پسر خاله ها و دامادمون هم طلبه هستند. چه جالب! .حالا که معمم شدی دوست داشتی زود تر این کار رو انجام می دادی؟ _ من چهارسال پیش هم می تونستم معمم بشم ولی الان که معمم شدم فهمیدم که چه اشتباهی کردم زود تر معمم نشدم. چون با پوشیدن این لباس برکات عجیبی نصیبم شده! محمد مهدی پیری؛ میم،پ ۲۰ اسفند ۱۴۰۱