امیر خیره شد به من و آب دهانش را قورت داد! فکر کنم به یاد کتک هایی افتاد که از من نوش جان کرده بود! یادم نمی رود یک بار در بازی فوتبال که در کوچه مان بازی می کردیم؛ از عمد رویم خطا کرد! در حالت تک به تک با دروازه‌بان بودم که از پشت مرا عقب کشید و نقش بر زمینم کرد! مثل الاغ قهقه می زد و می گفت: گل زهرمارت شد! من هم با یک فن کمر انداختمش کف آسفالت! همین که با فن من زمین را در آغوش گرفت؛ رهایش نکردم! پایش را گرفتم و روی زمین چند متری کشاندمش! مثل یک ماشین اسباب بازی که به آن نخ می‌بندی دنبال خودت آن را می کشی! طفلک زخم های عمیقی از آن حادثه برداشت. ادامه دارد..‌.