🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 نگاهم را از مادرم به زمین میدوزم لباس هایم را با لباس های راحتی تعویض میکنم و روی تخت ولو میشوم نمی دانم چقدر میگذرد که چشمانم آرام آرام بسته میشود و به خواب میروم! با دیدن نور سفیدی که با چشمانم برخورد میکند چندبار پلک هایم را روی هم میفشارم شخصی روبه روی ام قرار دارد که چهره اش به خوبی مشخص نیست چند قدم جلو میروم تا به آن شخص نزدیک تر شوم چهره اش به نظر آشنا میاومد هرچه نزدیک تر میشوم چهره اش نورانی تر میشود همه چیز خیلی عجیب بود،فرد روبه روی ام به سرعت ناپدید میشود! سرم را برمیگردانم و با نگاهم دنبال او میگردم اما به جای او ،نور سیاهی آرام آرام به سمتم می آید چند قدم به عقب برمیگردم و هراسان فریاد میزنم هرچه فریاد میزنم بی فایده است و نور سیاه مانند یک طوفان شدید و بزرگ با تمام سرعت مرا در بر میگیرد از خواب میپرم عرق سردی روی پیشانی ام نشسته و نفس هایم به شماره افتاده با جیغی که میزنم مادرم خودش را به من میرساند به محض دیدن حال من اتاق را ترک میکند و بعد از چند دقیقه با لیوان آبی به سمتم می آید ازترس میلرزم و به روبه رو خیره میشوم مادرم لیوان را به دستم میدهد، جرعه ای از آب را مینوشم چند نفس عمیق میکشم دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را روی هم میفشارم +ریحانه مامان،چیزی نیست خواب بد دیدی از روی تخت بلند میشوم بغض ام میشکند و درآغوش مادرم فرو میروم بریده بریده می گویم _مامان...مطمئنم ..من و میکشن هق هق هایم فرصت را از من میگیرند مادرم دستش را پشت کمرم میگذارد و آرام میفشارد +نترس همه چیز خواب بود _نه مامان واقعیه اون منو میکشه مادرم نمی دانست منظور من همان عموی بی معرفتی است که به دنبال قتل برادر زاده اش است همانی که بعد از چندسال... نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی