💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۳ 👇 ❣ فیروزه خانم مرا به دندان می‌گیرد و با همین قافله خسته و گرسنه تا بادرود می‌رود جایی در استان اصفهان نه مدرکی داشتند و نه پول و سرمایه‌ای جنگ هم که جنگ هم شروع شده اما آنها خودشان را غریبه نمی‌دانند بعضی‌هایشان به جنگ می‌روند و برای دفاع از انقلاب اسلامی تفنگ به دست می‌گیرند در بادرود چند سالی می‌مانند و کار می‌کنند تا اینکه عشق امام رضا(ع) آنها را می‌کشاند به مشهد از کلاس اول خاطره می‌نوشتم نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم با زهرا دختر همسایه‌مان عالمی داشتیم مادر زهرا هم اهل خرید نبود اما  یک خاله داشت که خیلی با سلیقه بود برایش لوازم تحریر خوشگل می‌گرفت خط‌کش‌های قشنگ جعبه‌های مداد رنگی دفترهای گلدار و تزیین شده دایی زهرا مفقود الاثر بود وقتی زهرا بیست روزه بود داییش در جبهه‌ها شهید می‌شود و دیگر برنمی‌گردد تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin