💌 یک صفحه کتاب از «خاتون و قوماندان» اول، عکسنوشت رو مرور کن👆 🌸✏️ صفحه کتاب از اینجا، قسمت ۴ 👇 ❣ از کلاس اول خاطره می‌نوشتم. نوشتن و یادداشت کردن را دوست داشتم ❣ آن روزها خریدن دفتر نو سخت بود همان دفترهای کاهی غنیمتیمان را استفاده می‌کردیم که تمام نشود سه خط بالای دفتر و سه خط پایین خط‌ها را هم می‌نوشتیم که دفتر دیر تمام شود ❣ آخر سال هم برگه‌های سفید باقیمانده را جدا می‌کردم و به هم می‌دوختم و برای سال بعدم دفتر مشق درست می‌کردم ❣ در مدرسه صدایم می‌کردند ام‌البنین حتی معلم و مدیر و ناظم. دهه فجر، گروه سرود راه می‌انداختم و خودم تک‌خوان بودم. بچه‌ها را برای سرود انتخاب می‌کردم، کلاس را تزیین می‌کردم، روزنامه دیواری درست می‌کردم ❣ دانش‌آموز مرتب و درس‌خوانی بودم. بزرگ‌تر که شدم سعی می‌کردم خرجی برای پدر و مادرم نداشته باشم. یک مانتو و کفش را سه سال پوشیدم و مقنعه‌ام را بی‌بی با دست خودش می‌دوخت آن روزها از ترس اینکه زیپ کیفم خراب نشود زیاد باز و بسته‌اش نمی‌کردم ❣ جنگ بود و رفاه و فراوانی کم بود و برای ما مهاجرین، کمتر... تا اینجا 👆🌸 ارسال اثر به: 🦋  @dokhtar_razavi_admin