پس بگو بدبخت همش داشت به شاس بازیم میخندید و مسخرم میکرد ای وای من. کل راه تو این فکر بودم که الان محمد چی فکر میکنه راجع بهم . خیلی اوضاع احوال داغونی بود دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. یک ساعت از اینکه تو ماشین نشسته بودیم میگذشت. به جاده نگاه کردم. نزدیک خونه خاله اینا شده بودیم‌ چادرمو درست کردمو خودمو تو دوربین موبایلم نگا کردم. به به. تو نگاه کردن به جوشای صورتم که بدون کرم پودر زیاد بدم نبود غرق بودم که ماشین ایستادو بابا گف: +پیاده شین.رسیدیم‌ مامان پیاده شد منم پیاده شدم و کولم رو از صندوق برداشتم. در خونه ی خاله رو زدم که باز کنه. چند ثانیه گذشت که اقا محمود شوهر خالم درو باز کرد. باهاش سلام و علیک کردم و رفتم تو . __ محمد: حال روحی روانیم داغون بود! حتی بعد از چهلم بابا تنها ترم شده بودم. واقعا هیچکی نبود! هیچی! هیچ حس و حالی نداشتم. دیگه بیشتر تهران بودم و خیلی کم برمیگشتم شمال. ولی دلم واسه ریحانه خیلی میسوخت. بعد از پدر و مادرش پناهش ما بودیم. بعد از اون تصادف مضخرف همه ی زندگیشو از دست داده بود. مادر،پدر،خانواده. حالا که یک دفعه همه ی مارو هم از دست داده بود. نمیدونم یه دخترِ ۱۸، ۱۹ ساله چقدر توان داره و میتونه تحمل کنه. یادمه بعد از فوت مامان حتی افسردگی گرفته بود ولی نمیدونستم با شهادت بابا کنار اومده یا نه. فقط حضرت زهرا باید کمکش کنه. همه ی دل نگرانیم از این به بعد اون بود. باید زودتر میرفت سر خونه زندگیش! چون من نبودم اکثرا بود خونه ی مادرشوهرش. هر وقتم که میگفتم بره خونه داداش علی از خجالت گریش میگرفت. دلم براش میسوخت. هر چند وقت یکبار با روح الله تماس میگرفتم و میگفتم که حواسش خیلی به ریحانه باشه. خدارو شکر که روح الله بچه ی خوبی بود و ریحانه هم خیلی دوستش داشت. ولی بیشتر از جانب خانواده ی روح الله میترسیدم. روزهای تکراری پشت سرهم میگذشت وشاید هیچی نبود که حالمو رو به راه کنه. آرومم کنه. فشارهای روم زیاد بود. از این طرف داغ بابا و مامان. از طرف دیگه حال بد رو ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃