به نام خدا
پارت : صد و هفدهم
🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷
محمد مهدی :
خون به مغزم نرسید قاطی رفتم سمت سعید دستشو کشیدم و بلندش کردم و کشوندمش سمت در سعی میکرد نگهم داره اما نمیتونست
سعید : محمد مهدی چرا اینجوری میکنی ؟ چیشده ؟ ای بابا دستمو شکوندی محمد مهدی
رسول : محمد مهدی جان من ولش کن محمد مهدی تو الان عصبی نکن داداش نکن
محمد مهدی : سعید بیا دنبال من اینقدر مقاومت نکن من به اندازه ی کافی اعصابم خورد هست
رسول رفت کاپشن خودش و سعید و برداشت مال سعید و داد دستش واسه خودشم داشت میپوشید که گفتم :
محمد مهدی : رسول به جان یه دونه خواهرم قسم بیای هر چی دیدی از چشم خودت دیدی
رسول : محمد مهدی تو الان
محمد مهدی : رسووووول نمیایا اگه بیای یه بلایی سر خودم و خودت و خودش میارم از من گفتن بود
دست سعید و کشیدم و بردمش بیرون همینجوری دنبال خودم کشوندمش
سعید : محمد مهدی نمیخوای دستمو ول کنی ؟ شکوندی دستمو
همونجا وایستادم هیچکی دور و برمون نبود
محمد مهدی ( با صدای خیلی بلند ) : ببینم تو خجالت نمیکشی ؟
سعید : واسه چی ؟
محمد مهدی ( با صدای خیلی خیلی بلند ) : واسه چی ؟ سعیییییید آخه خواهر من ؟ چرا ؟ چرا سعید ؟ بگو چرا ؟ فقط بگو چرااااااا ؟
سعید : م.....م.....من
یه دونه محکم زدم تو گوشش
محمد مهدی : سعید تو خجالت نمیکشی ؟ فکر نمیکردم اینقدر بی غیرت باشی سعید خجالت بکش
سعید : محمد مهدی یه دقیقه صبر کن بزار برات توضیح بدم
یه دونه محکم تر از قبل زدم تو گوشش
محمد مهدی : خفشو فقط خفشو تو که میدونی من چقدر رو خواهرم حساسم آخه سعید تو
سعید : مگه گناه کردم ؟ بالاخره که چی ؟ میخوای خواهرت تا آخر عمرت پیش خودت باشه ؟ تو هم باید ازدواج کنی محمد مهدی
یه دونه خیلی خیلی محکم تر زدم تو گوشش اینقدر محکم زدم که افتاد زمین
سعید : محمد مهدی
محمد مهدی : هیچی نگو سعید هیچی نگو
یه دفعه یاد فاطمه خانم افتادم اگه سعید اگه تا الانم یه درصد احتمال داشت قبول کنه الان دیگه اصلا امکان نداره ، حالم خوب نبود نشستم رو زمین و شروع کردم گریه کردن
پ.ن : عصبانیت محمد مهدی 😥
پ.ن۲ : زد تو گوش سعید 😰