"دُختࢪﺍنِﺯﻫࢪایۍ•پسࢪانِعَلَﯡۍ"
به نام خدا پارت : صد و بیست و سوم 🇮🇷 رمان : مدافعان گمنام امنیت 🇮🇷 محمد مهدی : ( شب ) تو خونه بودیم زنگ زدم به مریم مریم : الو سلام داداشی محمد مهدی : سلام بر خواهر گلم چطوری ؟ مریم : خوبم تو چطوری ؟ محمد مهدی : منم خوبم مریم هتلی ؟ مریم : اره چطور مگه ؟ محمد مهدی : میگم نظرت چیه بیام دنبالت با هم بریم دور بزنیم ؟ مریم : الان ؟ محمد مهدی : اره دیگه پس کی ؟ مریم : باشه بریم محمد مهدی : خوب پس من تا نیم ساعت دیگه پایین کنار ماشین منتظرم مریم : باشه محمد مهدی : کاری نداری فعلا ؟ مریم : نه خداحافظ محمد مهدی : خداحافظ قطع کردم رفتم آماده شدم و رفتم پایین منتظر مریم شدم مریم : آماده شدم داشتم کفشامو میپوچیدم که برم پایین فاطمه : کجا به سلامتی ؟ مریم : با محمد مهدی میخوایم بریم بیرون فاطمه : خوش بگذره مریم : مرسی ، خداحافظ فاطمه : خداحافظ زینب : خداحافظ مریم مریم : خداحافظ رفتم پایین دیدم محمد مهدی کنار ماشین وایستاده رفتم سمتش مریم : سلام محمد مهدی : سلام خوبی ؟ مریم : اره خوبم تو خودت خوبی ؟ محمد مهدی : اره منم خوبم ، بریم ؟ مریم : کجا ؟ محمد مهدی : هر جا مریم : بریم سوار ماشین شدیم یه چند دقیقه ای گذشته که گفتم : پ.ن : یِخُده خواهر برادری