نشستم بالای سر محمدحسین. قبر را عین حسینیه درست کرده بودند. دور تا دور پارچه سبز و کتیبه زده بودند. بالشتی گذاشتند برای زیر سرش، گفتند: خاک مقتل سیصد شهیده. بند کفن را باز کردند. تا صورت محمدحسین روی آن بالشت قرار گرفت از چشمش جوی خون راه افتاد. خونی که ادامه داشت، می‌ریخت روی بالشت خاکی زیر سرش. صدایش در سرم پیچید: مامان! چقدر خوبه آدم با روی خونی اربابش رو ملاقات کنه. حاج محمود خواند: است ما رو ببر ..! • . ‌⊱⋅─ ─ ─✤─ ─ ─⋅⊰ ⤿@dokhtarane_heydary ‌⊱⋅─ ─ ─✤─ ─ ─⋅⊰