‌ همیشه دلم می‌خواست یکی از آن‌ها باشم. آن‌هایی که توی آشپزخانه‌اند. آن‌هایی که گوش‌شان منتظر صدایی‌ست که بگوید: دو تا چایی می‌دین برای خانم‌ها؟ دستمال کاغذی برای مردونه یکی کمه! آن وقت مثل فنر از جا می‌پرند تا زودتر با یک سینی چایی یا جعبه‌ی دستمال، کمر را خم کنند جلوی عزادار اهل بیت. چشم می‌گردانند ببینند کدام کفش‌ها جفت نشده، تا دست‌هایشان را بیالایند به خاک پای مرد یا زنی که مشرّف شده به درگاه حضرت ابوتراب. با سینی پر از چای خم می‌شوند جلوی بچه‌ی چند ساله، تا او یکی یکی استکان‌ها را بشمارد و آخر سر بگوید چای نمی‌خواهد، بعد لبخند می‌زنند و جلوی نفر بعدی خم می‌شوند. وقتی همه دارند هم‌صدا ناله می‌کنند "الغوث الغوث خلّصنا من النّار یا ربّ!" زیرلب با صدای آرام زمزمه می‌کنند و اشک‌هایشان را در جا پاک می‌کنند مبادا بریزد روی استکان‌ها. صدای بلندگو را از دور می‌شنوند و ساکتند، اما دل‌شان وسط مجلس دارد های های گریه می‌کند. دلم می‌خواست یکی از آن‌ها باشم. از آن سایه‌هایی که کسی صدای گریه‌شان را نمی‌شنود... جز همان که باید بشنود. ما ولی هیچ‌وقت صاحب مجلس نبودیم... تا امسال. امسال من در آشپزخانه‌ی خانه‌ی خودمانم. چای می‌ریزم و می‌گیرم جلوی این عزادارهای ابوتراب... خدا را شکر. ‌ خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم سر نه چیزی‌ست که در پای عزیزان بازم