فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ... طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود! خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید: کتایونِ من... و صورتش خیس شد از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم رو به کتایون آهسته گفتم: نمیخوای بری جلو؟ اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد! به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم رو کردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟! مردی در آینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟! ژانت فکری کرد و سرتکون داد: