🦋 🦋 🌸 همان صبح جمعه ای که خودش را قایم کرده بود. من در سالن، مقابل تلویزیون نشسته و منتظر شروع شدن دعا بودم. راضیه را صدا زدم و کتاب نیمه بازم را گشودم. دو صفحه ای خواندم اما خبری از راضیه نشد. نگاهم را سمت اتاق بردم و دوباره صدایش زدم. باز جوابی نیامد. باخودم فکر کردم، راضیه که خیلی دوست داشت دعای ندبه را گوش بدهد، حتماً خسته بوده و گرفته خوابیده. انگشتم را حایل صفحات قرار دادم و برخاستم. دستگیره دَر را به داخل کشاندم. با نگاه اتاق را کاویدم. مرضیه روی تختش خوابیده بود، اما تخت راضیه خالی بود. دستگیره را رها کردم و به اتاق کناری رفتم. به آشپزخانه، حمام و توالت هم نگاهی انداختم اما اثری از راضیه نبود. دوباره به اتاقشان برگشتم. تخت راضیه، رو به دَر اتاق بود و اجازه باز شدندش را تا آخر نمی داد و پشت دَر، فضای خالی مثلثی شکلی را درست کرده بود. سرم را جلو بردم و نیم نگاهی به پشت در انداختم. همان جا میخکوب شدم. زانوهایش را بغل گرفته بود و روی صورتش پر از رد اشک بود. صدای دعا از آن جا هم شنیده می شد. دَر و راضیه را به حال خودشان رها کردم و با قدم های سنگین به طرف تلویزیون رفتم. کاش حالا هم پشت در حسینیه می دیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود. تا کنار رفتن انتظامات و گشودن راه را دیدم ... ادامه دارد ... کپی داستان ممنوع است❌❌ دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69