امروز رفتم از آقا جمشید چای بخرم.
دیدم روی پنجره دکه نوشتن "جمشید نباتی، روحت شاد."
میدونستم سرطان داره. ولی خودش میگفت سرطان منو نمیکشه.
راست میگفت. دیشب پشت موتور خوابش میبره، میکوبه به دیوار.
از بوفه بیرون دانشگاه چای گرفتم، رفتم کنار دکه، رو همون نیمکت چوبیای که برای من گذاشته بود نشستم. میگفت "مشتری های همیشگی خدمات ویژه هم دارن. این صندلی همیشه مال شماست."
همین که اومدم گریه کنم، آقا گل فروشه اومد کنارم، یه نبات از جیبش درآورد، "جمشید هرشب که میرفت خونه، اینو میداد به من، میگفت نکنه من بمیرم، اینو بده بهش، آخرین چای این دختر بی نبات نمونه."
نبات بی مشما تو جیبش بود. فکر کنم خواسته بود بندازتش تو چای خودش. پشیمون شده بود.
همینجوری انداختمش تو لیوان چایم. به قول آقا جمشید، "گاهی اوقات باید بگی گور بابای بهداشت، آدم یکم میکروب هم بخوره بد نیست، واکسن مفتکی."
خیلی تلاش کردم یادش بگم میکروب نیست اسمش، کثافته، آدم حالش بد میشه. بگه پاتوژن.
میگفت "تو خانم دکتری، باید باکلاس باشی. میکروب برای ما بیسواداست."
تا همین دیروزم موفق نشدم فکرشو تغییر بدم، که من پرستاری میخونم نه پزشکی.
هر وقت اینو میگفتم، میگفت "چه فرقی دارن حالا؟ همتون که مانتوی سفید میپوشین. تازه تو بیشتر کار میکنی. پس همون خانم دکتری دیگه."
وقتی با روپوش میرفتم ازش چای بگیرم، داد میزد "راهو باز کنید ایشون خانوم دکترن، نباید معطل شن."
همیشه از این کارش خجالت میکشیدم، زود چایمو برمیداشتم میرفتم. ولی الان میخواستم یک بار دیگه آقا جمشید بگه "اینم چای نبات با گل محمدی، برای فراری دادن خستگی خانوم دکتر."
کیف میکرد وقتی بوی چایش بلند میشد. میگفت "این بوی زندگیه. از این لذت نبری، از چیز دیگهای هم نمیتونی."
نمیدونم کی چایم یخ کرد. انگار گرمای همهی اون چای نباتا، بخاطر آقا جمشید بود.
حالا من کنار دکهش که روش نوشته بود "با لبخند چای بنوشید"، داشتم با اشک چایمو شیرین میکردم.
این آخرین نبات دکهی جمشید نباتیعه.
به قول آقا جمشید،" همیشه چایتو جوری بخور که انگار آخرین فنجون چای دنیا دست توعه."
چای یخم رو سر کشیدم. طعم آرامش میداد، مثل خواب ابدی آقا جمشید. -نرگس