رنج تراش! در درمانگاه دندان‌پزشکی منتظر نوبت‌مان بودیم که با فریادهای بی‌وقفه و از ته دل پسرک، اضطراب را در چهره‌ی فرزندانم دیدم. به طرف مطب قدم تند کردم؛ پسر چهار، پنج ساله‌ای با موهای حالت‌دار نه چندان کوتاه و چشمان اشک‌آلود و صورتی که از فرط گریه خیس و سرخ شده بود وسط اتاق اسیر دستان مادر و چند خانم دیگر می‌لرزید و تمام سعی‌اش را می‌کرد دهانش را سفت بسته نگه دارد. با آن جثه‌ی کوچکش چنان فریاد می‌زد که ناخودآگاه تمام نگاه‌ها به آن سو برگشته بود و زمزمه‌ها درباره‌اش به گوش می‌رسید. به دقیقه نکشید بیرون آمدند مادر عصبانی از نیمه کاره ماندن ترمیم دندان کودکش، طفل را از خود می‌راند و پسر ترسان و بی پناه به لباس او چنگ می‌زد و التماسش می‌کرد. با چشمانی لرزان چشم به صورت مادر دوخته بود و چشمه‌ی اشکش همچنان جاری بود. گاه با التماس و گاه با تهدید می‌خواست مادر را مجاب کند که به خانه برگردند. آرام‌تر که شدند به سمتشان رفتم؛ مادر و مادربزرگ و خاله‌اش حال با وعده و وعیدهای جورواجور می‌خواستند پسربچه را راضی کنند که به اتاق برگردد و اجازه دهد دکتر کارش را تمام کند ولی مرغ او یک پا داشت: «نه! درد داره نمی‌خوام!» ما از کدام دسته‌ایم؟ عافیتی به قیمت رنج را به جان می‌خریم؟ ✍داستانک @donyaayeman