درویشی به دهی رسید
عدّه ای از بزرگان روستا را دید که نشسته اند
پیش رفت و گفت :
چیزی به من بدهید
وگرنه به خدا قسم با این روستا همان کاری را می کنم که با روستای قبلی کردم
آنها ترسیدند و هر چه خواسته بود به او دادند
بعد از او پرسیدند :
ای درویش! تو با روستای قبلی مگر چه کردهای؟
درویش گفت:
نمی خواستم بگویم
اما حالا که اصرار کردید میگویم
من از آنها چیزی خواستم، ندادند
و وقتی اصرار کردم با چوب دنبالم کرده اند
من هم فرار کردم آمدم اینجا 🏃🏻♂
شما هم اگر چیزی نمی دادید به روستای دیگری می رفتم😂
😃
@dooghbezan 🤣