🎤👈آیت الله خرازی ♦️آیت الله شب زنده دار گفتند: یکی از دوستان به نام حاج آقا مصطفی که شغل قنادی داشت، گفت: در آغاز، کار خوبی نداشتم، ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می کردم. ♦️پس از آن با نان و خرما و ارده پذیرایی می کردم. این کار سال ها ادامه داشت و به قدری توسعه یافت که در این اواخر هیأت های مختلف را اطعام مفصّل می کردم. ♦️حاج مصطفی گفت: در زمان جنگ جهانی پول داشتم، ولی قند پیدا نمی شد تا جهت پذیرایی خوانندگان زیارت عاشورا آن را تهیه کنم. شخصی مقداری قند آورد و به من داد. خیلی خوشحال شدم. ♦️شب که خوابیده بودم دیدم در منزل را می کوبند، از خواب بیدار شدم و نزدیک در رفتم، کلون در را بیرون آوردم ولی باز نشد. ♦️شخصی از پشت در گفت: آن قند را مصرف نکن، قند دیگری می رسد. بعد در را که باز کردم، هر چه نگاه کردم کسی را ندیدم. ♦️ شخص دیگری قند آورد و من آن را مصرف کردم و به قند اولی دست نزدم. روزی با کسی که قند اولی را آورده بود، برخورد کردم. ♦️گفتم: این چه قندی بود که برای من آوردی؟! گفت: خودم دزدی نکرده بودم، لکن از کسی طلب داشتم، به جای بدهی خود این قند را داد، ولی معلوم بود که دزدی است. ♦️حاج مصطفی از دنیا رفت، پسرش گفت: پدرم را در خواب دیدم و حالش هم خوب بود، از او پرسیدم: بر شما چه گذشت؟ ♦️گفت: یک دقیقه ناراحت بودم و بر من سخت گذشت، تا اینکه امام حسین علیه السلام با تبسّم به دیدنم آمدند ♦️و گفتند: حاج مصطفی می دانی چرا یک دقیقه ناراحت بودی؟ به خاطر اینکه که در خانه اخلاق خوبی نداشتی. 📚روزنه هایی از عالم غیب ص ۲۰۵