لانهی موش
#نفیسه_محمدی
بالاخره با کلی دودلی و ناراحتی خانه را خریدیم. یا باید از خیر ساکن شدن در محلهای نزدیک به مادرم میگذشتم، یا به همان خانههای کوچکی که دیده بودم، راضی میشدم. قولنامه را نوشتیم و هرچقدر که داشتیم برای خانهی جدید هزینه کردیم. از پول و طلا و خرده وسایلی که میشد فروخت، تا قرض و وام و هزار راه نرفته!
تا وقتی اسباب و اثاثیه را نبرده بودیم، خیلی خوشحال بودم، اما وقتی مادر و برادر کوچکم برای کمک و جابهجایی آمدند و خانهی کوچکِ چهلوهشت متریام را دیدند و همان دم در وا رفتند، تمام ذوقم را از دست دادم. مادرم که در سکوت ناراحتکنندهای وسایلم را میچید بالاخره طاقت نیاورد و صدایم کرد.
_مگه تو چار روز دیگه بچهدار نمیشی؟ دختر این خونه کفاف شما دو تا رو هم نمیده، آخه چه فکری کردین اینو خریدین؟ انگار لونه موشه...
با اینکه به انتقادهای گاهوبیگاه مادرم عادت داشتم اما دلم بدجور گرفت. سکوت کردم، راست میگفت. خانه آنقدر کوچک بود که کافی بود دستم را دراز کنم و وسیلهی موردنظرم را بردارم. تازه بعد از مستقر شدن در خانه، فهمیدیم خانهی کوچک یعنی چه! به هر طرف خانه که نگاه میکردم، کوچکبودنش بیشتر به چشمم میآمد.
گاهی دلم برای احسان میسوخت و گاهی برای خودم و دخترکوچکی که میخواست در این اوضاع بد اقتصادی پابهدنیا بگذارد.
چند روز پیش صبح زود از خواب بیدارشدم. احسان خواب بود و دلم نمیخواست برای خرید از خواب بیدارش کنم، به علاوه دوستداشتم محلهی جدید را بشناسم. درست سرکوچه یک نانوایی بود. بوی نان حسابی گرسنهام کرده بود. توی صف ایستادم. تلفن خانمی که جلوی من، دست پسرش را گرفته بود، زنگ خورد. همان اول صدای بغضآلود زن، توجه همه را به خودش جلب کرد. با حالتی مضطرب و بلاتکلیف حرف میزد.
_الان با امیر اومدم نونوایی، گفتم بیرون یه چیزی بخوریم و برم دنبال خونه، دیگه خجالت میکشم از خواهرم، چقدر مزاحمشون بشم، به خدا خسته شدم، یه لونه موشم پیدا بشه با اجاره پایین، راضیام به خدا...
اشک ریخت و پسر بچه را بدون اینکه نان بخرد دنبال خودش کشید. یک آن فکرم به همهجا سرک کشید. به وام و قسط و خانه و حرفهای مادرم، به لانهی موشی که مال خودمان بود و قدرش را نمیدانستم، به لطفی که خدا شامل حالم کرده بود و به چشمم نمیآمد.
نان را خریدم و به خانه برگشتم. احسان چایی دم کرده بود و نگران، منتظرم بود. نان را با محبت از دستم گرفت و کمی تشر زد که با این وضعیت نباید بیرون میرفتم. من اما خانه را برانداز میکردم، خانهای که با زحمت و تلاش به دست آورده بودیم و به نظرم بهترین خانهی دنیا بود.
🌋
@doostibakhoda