حکایت
همسر پادشاهی دیوانه ای را دید ، كه با كودكان بازی می كرد و با انگشت بر زمین خط می كشید.
پرسید: چه می كنی؟
گفت: خانه می سازم.
پرسید: این خانه را می فروشی؟
گفت: می فروشم.
پرسید: قیمت آن چقدر است؟
دیوانه مبلغی را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب دید كه وارد بهشت شده، به خانه ای رسید،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
این خانه برای همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید:
همسرش قصه ی آن دیوانه را تعریف كرد!
پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید كه با كودكان بازی می كند و خانه می سازد.
گفت: این خانه را می فروشی؟
دیوانه گفت: می فروشم.
پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟
دیوانه مبلغی را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته ای!
دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده میخری...
میان این دو، فرق بسیار است...!!!
🌋
@doostibakhoda