‌✨﷽✨ 🌼حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی ✍در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و دزدی گشائیم تا باشد که با بهای آن سدّ جوعی نماییم . مرد اعرابی در پاسخ زن به گذشت روزگار و ناپایداری احوال از خوشی و ناخوشی و سختی و شادخواری تمسّک می جوید و می گوید : دلیلِ دیگر ، احوال جانوران است که غم روزی نمی خورند و طعامی نمی اندوزند و هرگز گرسنه نمی زیند و گویی از سبب ، گسیخته و در مُسَبب آویخته اند . و این حالتی است که آن را توکل گویند . زن اعرابی وقتی جوابِ شویِ خود را می شنود . اخگر اعتراضش پِر لهیب تر می گردد و ادعای مرد را در قناعت رد می کند و او را سخت مورد نکوهش قرار می دهد . مرد اعرابی از فضیلت فقر سخن می گوید و آن را بر توانگری ترجیح می دهد . این گفتگوها ادامه می یابد تا آنکه مرد ، زن را تهدید می کند که اگر دست از اینگونه سخنان درشت و ناهموار نشوید . عاقبتِ کار جدایی و ترک خان و مان خواهد بود . زن که مرد را تُند و آتشین می بیند از درِ نرمی و مدارا درمی آید و سِلاح بُرنده عاطفه را به کار می گیرد و سیلاب اشک از فرو می بارد . و این همان سِلاحی است که معمولا زنان بدان توسّل می جویند و مرد را مغلوب خواست خود می کنند و به مراد خویش می رسند . مر اعرابی در برابر گریه و لابۀ زن ، تسلیم می شود و از گفته های خود پشیمان می گردد و انگشت ندامت به دندان می گَزَد و از زن تقاضای عفو و گذشت می کند و می گوید که اینک از مخالفت گذشته ام و هرچه بگویی فرمان می برم . زن ، مرد را به سوی خلیفه و عرضِ حاجت بر وی راهنمایی می کند . مرد می گوید بی بهانه و عذری نمی توان به بارگاه خلیفه راه یافت . زن می گوید : که تحفه بیابانیان ، آبِ باران است و در نزد ما بیابانیان ، چیزی خوشتر و گرانبهاتر از آب نیست . از آب باران کوزه ای برگیر و نزد خلیفه شتاب . در حالیکه آن دو نمی دانستند که رود عظیم و خروشان دجله از میان بغداد می گذرد و آب در آن دیار فراوان است . سرانجام مرد و زن عرب برآن شدند تا سبوی آب را در نمدی پیچند . تا آب گرم نشود . چنانکه عادت بیابانیان و ده نشینان همین است . مرد سبو را بر دوش می کشد و راههای پر پیچ و خم بیابانها را در می نوردد و زن نیز دست به دعا می گشاید تا شویش ، آن سبو را بی گزند و زیانی به سرای خلیفه رساند . مباد که خاطرشان نژند و احوالشان پریشان گردد . اعرابی به سرای خلافت می رسد و نقیبان و حاجبان ، پیش او باز می روند و از سیمای رنجور و خسته او ، نیازش را در می یابند . اعرابی سبوی آب را به نقیبان می سپرد و آنها با خوشرویی آن تحفه را می پذیرند و نزد خلیفه می برند . او بر احوال آن عرب بیابانی واقف شد و فرمود تا کوزه اش را از زر و سیم پُر کنند و از فقر و نیاز رهایی اش دهند و آنگاه فرمان داد تا آن مرد را به وسیله کشتی از طریق رود دجله به وطنش باز گردانند . آن مرد بیابانی وقتی عظمت رودِ دجله را دید بر کرم و احسان خلیفه بیشتر واقف شد که با وجود این همه آب صاف و گوارا ، آب ناصاف و دُردآلود بیابان را از او با رویی گشاده پذیرفته است . 📚گنجور سعدی ‎‎‌‌‎‎‌🌋 @doostibakhoda