: 🌷 خاطرات همت🌷 🌿 حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. داشت رد میشد. سلام و احوالپرسی کرد. پا پی شد که چرا ناراحتم. با آن قیافه عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیست. صدایش آرام شد و با بغض گفت: "چیه؟ ناراحتی که چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند." و راهش را گرفت و رفت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷: 🌿 دفترچه یادداشتش را باز میکرد و هرچی از شناسایی بهش میرسید،‌ توی دفترچه اش مینوشت، ریز به ریز. این کار شب تا صبحش بود. 🌿 صبح هم که ساعت چهار،‌ هنوز آفتاب نزده،‌ میرفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع میشد. 🌿 بعضی وقتها صدای بچه ها در می آمد. همه که مثل حاجی اینقدر مقاوم نبودند... 🌋 @doostibakhoda