دردانه
🌹🌱✨🌹🌱✨🌹🌱✨🌹 اجتماع اضداد🌱 _از اولش هم اشتباه کردم‌ تو را برای عملیات فرستادم.😔 تو لیاقت فرماندهی گ
🌹🌱✨🌹🌱✨🌹🌱✨🌹 مهتاب 🌱 شب عملیات مسلم بن عقیل،✨ وقتی نیروهای بعثی آتش بر سر نیروهای خودی می ریخت،😢 همه ی حواس محمد پیش ابراهیم بود.🍃 نیروها به همراه ابراهیم پشت خاکریزها های کوچک پناه گرفته بودند😍 تا بعد از نیروهایی که جلوتر حرکت کرده بودند وارد میدان نبرد شوند.🌱 محمد، صورت ابراهيم را می دید که در همان حالت انتظار برای ورود به میدان،💫 خیس اشک بود.😢 ابراهيم گاهی به آسمان نگاه می کرد و دوباره اشک هایش سرازیر می شد. 🥀 محمد خودش را به ابراهیم رساند و گفت : «حاجی، اتفاقی افتاده؟ اولش فکر کردم در حال راز و نیاز با خدا هستی، اما انگار مثل همیشه نیستی».🤔 ابراهيم با چشم های خیسش آسمان را نگاه کرد و گفت: « محمد! ماه را ببین ». 🌙 محمد با دیدن ماه کاملی که درنهایت درخشندگی اش بود گفت : « چقدر قشنگ! ماه امشب درخشان تر از هميشه است ».😍 ابراهيم با بغض‌ گفت: « از اول عملیات دقت کردم. هرجایی لازم بود که از دید دشمن پنهان باشيم،😶‍🌫 ابر جلوه ی ماه را می گرفتند☁️ و هرجایی لازم بود بچه ها جلوی راهشان راببینند ماه از پشت ابرها بیرون می آمد و‌ مسیر را روشن می کرد‌. 🌕 می‌ بینی محمدجان؟ 🥺 می بینی خدا چقدر مراقب ماست؟» 💛 لحظاتی بعد همه ی فرماندهان عملیات،🌱 صدای آرام ابراهيم را از بیسیم ها می شنیدند که‌از الطاف الهی برایشان حرف می زد؛😊 لطف و مراقبتی كه همه را آرام کرده بود.💕 💐 🌹🌱✨🌹🌱✨🌹🌱✨🌹 @dordanee_ir