🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت_هفتم
فصل سوم (فرزند ششم)
بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش ، سه اتاقش را اجاره داد . هر هفته یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او میرفتیم . هر چند وقت یک بار بابای مهران مارا به باشگاه شرکت نفت میبرد .
بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آن ها خوش می گذشت . باشگاه شرکت ، سینما هم داشت . بلیط سینماش دو ریال بود . ماهی یک بار به سینما می رفتیم .
بابای مهران با پسر ها ردیف جلو بودند و من و دختر ها هم ردیف عقب پشت سر آن ها می نشستیم و فیلم میدیدیم .
همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را از سرم در بیاورم . پیش من چادر سر نکردن ، گناه بزرگی بود .
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام ((بی بی جان)) داشت . او در منطقه شیک بِرِیم زندگی میکرد .(محله بِرِیم به قولی در کنار اروند رود شکل گرفته )
شوهرش از کارمند های گِرِد بالای شرکت نفت بود .(گِرِید به معنی امتیاز و ترفیع اداری در شرکت نفت است)
ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها میرفتیم و آن ها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند .
تا سال بعد و عید بعد ، هیچ رفت و آمدی نداشتیم . اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم ، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی ، کفش هایشان را در آوردند .
بی بی جان بچه هارا صدا زد و گفت:(( لازم نیست کفشاتون رو در بیارید ))
بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند .
آنها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند . خانه پر بود از مبل و میز و صندلی ، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود .
اولین باری که قرار بود آن ها به خانه ما بیایند ، جعفر از خجالت و رودرواسی با آن ها ، رفت یک میز و صندلی فلزی ارج (میز و صندلی تاشوی فلزی که محصول کارخانه ارج بودند و دوام بسیار خوبی داشتند) خرید .
او می گفت :(( دختر عمه م و خانواده ش عادت ندارن روی زمین بشینن.))
تا مدت ها بعد آن میز و صندلی را داشتیم ، ولی همیشه آنها را تا میکردیم و کنار و دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین مینشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت ، کسی چادر سر نمیکرد . دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود . هر وقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم ، همان سالی یک بار ، جعفر به چادر من ایراد می گرفت .
او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم . یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم به او گفتم :(( اگه یه ملیونم به من بِدن ، چادرم رو در نمیارم . اگه فکر میکنی چادر من باعث کسرشأن تو می شن ، خودت تنها رو خونه دختر عمه ت.))
جعفر با دیدن جدیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت .
چند سال بعد از تولد زینب ...
ادامه دارد ...
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸