🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ۵۶ رضایت خداست. بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند، یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه‌ها از همه چیز مهمتر بود. جعفر سال‌ها در پالایشگاه کارگری کرده بود، کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست و آرزو داشت بچها حسابی درس بخوانند و به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند. ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم، به نماز خواندنشان و عشق آنها به اهل بیت و امام حسین علیه السلام. با جعفر و مهران می‌خواستیم به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت« دیشب منافقین یه نامه تهدید آمیز توی خونه ما انداختن.» خانه ما خیابان سعدی فرعی هفت و خانه آقای روستا فرعی پنج بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری‌های ما باخبر بودند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند این طور نوشته شده بود «اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید.» خانواده آقای روستا نگران شده بودند. بعد از رفتن آقای روستا خانم کچوئی به خانه ما آمد؛ ترسیده بود و مثل بید می لرزید. گفت « منافقین به خونم تلفن زدن و گفتن زینب کمایی را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا را سر تو هم میاریم» آنها به خانم کچوئی فحاشی کرده و حرف‌های زشت و نامربوط زده بودند. توهین‌های منافقین روحیه خانم کچوئی را خراب کرده بود. وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفته زینب کمایی را کشتیم، ذره ای امید که در دلم مانده بود به یاس تبدیل شد. حرفهای خانم کچوئی حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتن آنها می‌خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود، نمی‌دانستم کجا رفت و کجا دنبال زینب می گردد. مادرم و خانم کچوئی کنار هم نشسته بودند و اشک می‌ریختند. ناخوداگاه بلند شدم، رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچوئی لباس را به ایشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برام خریده بود پارچه را به خیاط دادم و اون این پیراهن کلوش رو برای زینب دوخت. اما هرکاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه، قبول نکرد. به من گفت «مامان ما عید نداریم. خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارند. تو از من میخوای تو این موقعیت لباس نو بپوشم؟» مادرم پیراهن را از دستم گرفت... ادامه دارد... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼