روایت از دوست🕊 مدافع حرم🌹حاج حسین رضایی🌹 اومد دم اتاق صدا زد سیّد بیا کارت دارم.اومدم بیرون. پرسید کی میخوای بری حسینیه شهدابسیج؟گفتم الان ساعت۱۵:۳۰ ۱۵:۴۵ باید اونجا باشم,گفت من میرسونمت به یک شرط,گفتم بفرما... گفت بایدروضه خوندی از حضرت رقیه بخوای قبولم کنه برم مدافعش بشم. گفتم کجاشودیدی جلسه امروز پیرامون ماجرای خرابه شامه....😭😭 اشک توچشماش جمع شد سرشا پایین انداخت گفت بریم..... ازمحل کارتا دم حسینیه شهدای بسیج گریه کرد... پیاده که شدم گفتم حاج حسین بخدا حاجتامو امروز میذارم کنار فقط براتو دعا میکنم....رفتم...برگشتم پشت سرم نگاه کردم دیدم سرش را گذاشته روفرمون ماشین وهنوز داره گریه میکنه...... وسه روز بعدش سه ساله حاجت رواش,کرد رفت سوریه و.....