دوره های آموزشی کاملا رایگان
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_چهار موشک‌ها همچنان نقاط مختلف روستا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 القراصی سقوط کرده. برخی می‌گویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفته‌اند. رحیم را که می‌بینم، دلم آرام می‌شود اما انگار عقده‌های دلم یک‌جا می‌آیند و راه گلویم را می‌بندند؛ قیافه حق به جانبی به خودم می‌گیرم و فقط می‌گویم چرا مرا نبردی... خون رفته بود از رحیم و حوصله سروکله زدن با مرا نداشت. نگاه غضب‌آلودِ چند ساعتِ قبلِ پشت خاکریز را به خودم پس داد. رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد می‌نشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو می‌نشیند. در همین حین، پشت بیسیم صدای سیدجواد، فرمانده محور جنوب حلب که جانشین حاج‌قاسم محسوب می‌شود را می‌شنویم که به فرمانده فوج دستور می‌دهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیشروی کند. امیر صدایم می‌زند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم. اما من دلم می‌خواهد با بچه‌هایی که به هویز می‌روند، همراه شوم. سکوت رحیم را نشانه رضا می‌گیرم. هویز که چند تپه‌ای با قراصی فاصله داشت، خالی بود و نیروها باید می‌رفتند تا جلوی سقوط‌های بعدی را بگیرند. چند کِلاشی که روی زمین مانده بود را برمی‌دارم و می‌کشم روی دوشم. نارنجک‌هایی که به کمرم بسته بودم را سر جایشان محکم می‌کنم... ... 📔 💭📎𝓭𝓸𝓴𝓱𝓽𝓪𝓻𝓪𝓷𝓮_𝓱𝓪𝔃𝓻𝓪𝓽𝓮_𝔃𝓪𝓱𝓻𝓪