نامه یک پدر... 💠 دخترم فاطمه ! دیدم بکنم ؟ عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آنها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد. فکر کردم برای زندگی کنم ؟ دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید ، به طوری که اگر به شما درد برسد همه‌ی وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شعله‌های آتش می‌بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می‌ریزد. اما دیدم چگونه می‌توانم حلّال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. ؟ دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هستید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مردن خود جلوگیری کنند و یا ثروت و قدرت‌شان مانع مرض‌های صعب العلاج‌شان شود و از در بستر‌افتادگی جلوگیری نماید. من را انتخاب کرده‌ام و راه او را... بخشی‌ از نامه‌ سلیمانی به‌ دخترش‌ فاطمه سلام خدا بر روح فرمانده شهدای ایران