۱۸ ساله بودم و پر از انرژی نمیدونم چطوری شروع شد ولی از همون اوایل نیاز به همسر پیدا کردم. اینقدر حالم بد شده بود که تنها راه آرامشم گریه های شبانه و دعا کردن و توسل بود 😭😭 متاسفانه دچار وسواس شدید در عبادات شدم وضوهای چند باره، نمازهای پر از تکرار، غسل های طولانی، از من دختری افسرده و مضطرب ساخت. چون دختر کوچک خانواده بودم و به خاطر جو سنگین و اخلاق تند پدرم به هیچ عنوان حق سخن گفتن نداشتم چه برسه به اظهار نظر😔 دوتا خواهر بزرگتر از خودم تو خونه بودن و چون یکی از همون خواهرم ایده آل نگر بود، هر خواستگاری براش زنگ میزد یا مادرم جواب رد میاد یا خودش و اصلا به این فکر نکرد که خواهری از خودش کوچکتر داره که روز به روز بزرگتر میشه و نیاز به ازدواج داره الان که اینها رو مینویسم واقعا تداعی اون روزها برام دردناکه... پنج سال تمام درد کشیدم. وسواس، افسردگی، تنهایی، ترس و مهمتر از همه خواب های بی محتوا که صبح منو مجبور میکرد حمام کنم و صد بار یک غسل رو تکرار کردن، اما حتی یک دفعه، یک بار، مادرم چیزی نگفت. نه فهمید، نه همدردی کرد و نه حتی دعوا ۲۳ سالم شد و همسرم به خواستگاری اومدن ولی من تصمیم گرفته بودم دیگه هیچ خواستگاری راه ندم، زبونم بسته شد و بله رو گفتم ولی چه فایده!! اون موقع اصلا نیاز نداشتم چون به یک دختر درونگرای افسرده تبدیل شده بودم. بعد ازدواج خیلی از لحاظ عاطفی به همسرم وابسته شدم و با کمک کلاس گروهی وسواس درمانی و رابطه زناشویی وسواسم تموم شد اما خودتون متوجه هستین که چه آثار غیر قابل جبرانی برجا گذاشت. حالا که ۱۰ سال از اون ماجرا میگذره و داشتن چن تا بچه خستگی ها، بی حوصله گی ها، عصبانیت ها، زندگی مو مثل یک دریای متلاطم کرده با اینکه هر روز کار میکنم رو خودم، کتاب میخونم، مشاوره میگیرم ولی زخم های اون سال ها هیچ وقت التیام پیدا نمیکنه نمیدونم مادر و پدرم اون دنیا روشون میشه به من نگاه کنن و جواب اون پنج سال از بهترین سالهای زندگی مو چطوری میخوان بدن کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1