۶۰۱ من متولد ۷۲ هستم، عید غدیر سال ۹۱ با همسرم، عقد کردیم و عید نوروز سال ۹۲ مثل عقدمون که مهمونی ساده تو خونه گرفتیم یه مهمونی ساده ولی صمیمی تو خونه گرفتیم و تو سوئیت ۴۰ متری زیرزمین مادر همسرم زندگی رو شروع کردیم. کمی بعد از شروع زندگی مون ماموریت رفتن های کوچیک و بزرگ همسرم شروع شد، مثل دوران مختصر عقدمون که زیاد ماموریت می رفتن. بارها از اطرافیان بهم گوشزد می کردن که درآمد همسر تو کمتر از فلانی هست، مبدا اهل چشم و هم چشمی بشی و من دلم می گرفت از اینکه واقعا همسر من ندار نبود و من هم اصلا اهل چشم و هم چشمی نبودم. هنوز از شروع زندگیمون یه ماه نگذشته بود که از طرف خانواده همسر تحت فشار قرار گرفتیم که باید بچه دار بشیم ولی خب من هم سنم کم بود، هم دانشجو بودم، هم اونقدر جامون کوچیک بود که نصف وسایلمون رو حتی باز هم نکرده بودیم، جای گهواره هم نداشتم حتی و اینکه من خسته بودم از صدای بچه، آخه خواهر و برادرهام همه قد ونیم قد بودن و کوچیک، باهاشون اختلاف سنی ۱۶ تا ۱۸ سال داشتم و کمک دست مادرم بودم تو بزرگ کردن سه بچه از سال ۷۸ تا۹۰ و واقعا خسته بودم. ۹ ماه بعد عروسیمون خدا بهمون یه خونه از خودمون داد کوچیک و قدیمی تو یه کوچه باصفا از محله های وسط شهرمون که جاش هم خوب بود، رفتیم تو خونه مون فشارها بیشتر شد برای بچه دار شدن دیگه اونقدر اذیت بودیم که اقدام کردم، چند ماهی گذشت بهم می گفتن نازایی که بچه دار نمیشی😢 ولی دکتر به من گفته بود هیچ مشکلی ندارم یکی از نزدیکان بعد از چندسال بچه دار شد، حتی نمی ذاشتن من نگاه اون بچه کنم، خیلی اذیت بودم خیلی، یه سال بود ازدواج کرده بودم ولی انگار بعد۳۰ سال زندگی مهر نازایی من تایید شده بود. مرداد سال ۹۳ ماشین خریدیم، بعد خرید ماشین فهمیدم باردارم😍 یه سال و سه ماه بعد از ازدواجمون من نازا به خیال بعضیا😏 خدا بهم اولاد داد، تقریبا دوران بارداری رو تنهایی سپری کردم به خاطر کار همسرم و فروردین ۹۳ پسرم به دنیا اومد خدارو شکر 😍 ایندفعه حرف و حدیث که مراقب باش بچه شیر سوخته نشه، دیگه هم بچه نمی خوای یه وقت دختر نشه... پسرم یه سال و سه ماهش بود، فهمیدم دوباره باردارم، خدا خواسته بود و شوکه شدم، قصدم این بود که بعد دوسالگی پسرم دوباره بچه داربشم ولی الان اول شوک شدم ولی خداروشکرمی کردم، از نظر مالی تو تنگنای بدی بودیم، دستمون بشدت تنگ بود ولی درآمد حلال همسرم برکت داشت. خیلی خیلی خیلی تحت فشار بودیم از طرف همونا که می گفتن نازام، حالا می گفتن ظلم کردم درحق همسر و پسرم 😢 که باز بچه دار شدم بعد که فهمیدن دختره، جور دیگه اذیتمون می کردن. ویار داشتم و زیر سرم می رفتم، حتی می گفتن دستتون تنگه فشارت میاد پایین، مهم نیست تحمل کن چرا هی فوری میری دکتر😢 خیلی افسرده و تنها بودم، هیچی برای دخترم نتونستم بخرم، مادرم براش دوباره یه مقدار لباس نو گرفت، بقیه وسایل سیسمونیم هنوز نو و قابل استفاده بودن😍 تنها کسایی که سرزنشمون نکردن و حمایت کردن خانواده‌ام بودن 😍😍 روز آخر اسفند ۹۵ شب میلاد بی‌بی دوعالم دخترمون بدنیا اومد😍😍 زندگیمون زیر و رو شد، همسرم هنوزم ماموریت زیاد می رفت ولی نگاه خدا به زندگیمون بیشتر شده بود، تغییرات بسیار بزرگی زندگیمون کرد به لطف نگاه خدا😍 هنوز داشتم درس می خوندم و به خاطر طولانی شدن درسم تیکه و زخم زبون زیاد می شنیدم. اونقدر بهمون سخت گذشت که دیگه تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. دخترم سه و نیم سالش بود که مریض شد و یه مدت درگیر بود تا خوب شد خیلی بهم سخت گذشت، به خانم فاطمه زهرا گفتم خودت دادی دخترم رو، خودتم برام حفظش کن، اگر تو بارداریم یا بعد تولد دخترم از زخم زبونا خسته شدم و ناراحت شدم و ناشکری بوده، منو ببخشید. تو اون دوران هیچ وقت نذاشتم لبم به ناشکری باز بشه، دخترم خداردشکر حالش خوب شد و ۵ سالش شد. تصمیم گرفتیم باز بچه دار بشیم و چون از شهرستانمون دوسالی بود رفته بودیم یه شهرستان دیگه راحت تر بود برامون تحمل حرف و حدیثا خداروشکر خدا بهمون بعد ۵ سال، خیلی زود بچه داد ولی کسی نگفت مبارکه، برامون مهم نبود، رفتیم زیارت امام رضا براش یه سری لوازم خریدیم آخه هرچی از بچه ها داشتم نو، هدیه کرده بودم. فامیل که می‌فهمیدن، دعوامون می کردن واسه چی بچه سوم؟ اما اهمیت ندادم به حرفشون، تا اینکه رفتم برای سنو که بهم گفتن جنین تو در ۹ هفته قلب کوچیکش از تپش ایستاده 😭 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075