چوپانی عادت داشت تا در یک مکانِ مُعَیَّن، زیرِ یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چَرا در حوالیِ آن جا نگه دارد. زیرِ درخت، سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که وی آتشی بین سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است ولی علتِ آن را نمیدانست. چند بار تلاش کرد با تغییر دادن جای سنگها چیزی دستگیرش شود ولی همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا این که یک روز تحریک شد تا از رازِ این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش برآمد. بینِ سنگ موجودی بسیار ریز مثل کرم زندگی میکرد.
رو به اسمان کرد و خداوند را درحالیکه اشک، صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «
خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی اینگونه میاندیشی و به فکرِ ارامشِ وی هستی پس ببین برای من چه کردهای و من اصلاً سنگِ وجودم را نشکستم تا مِهرِ تو را به خود ببینم.»😭
👩⚕
#دكتر_آلما_حسيني | عضوشوید👇
🆔
@Dr_AlmaHosseini