📌برخورد با اسیر 🖌راوی:علي مقدم ✍از شروع جنگ يك ماه گذشــت. ابراهيم به همراه حاج حسين و تعدادي از رفقا به شــهرك المهدي در اطراف ســرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهاي پدافندي را در مقابل دشمن راه‌اندازي كردند.💥 نماز جماعت صبح تمام شد. ديدم بچه‌ها دنبال ابراهيم ميگردند! با تعجب پرسيدم: چي شده؟! گفتند: از نيمه شــب تا حالا خبري از ابراهيم نيست! من هم به همراه بچه‌ها سنگرها و مواضع ديده‌باني را جستجو كرديم ولي خبري از ابراهيم نبود! ساعتي بعد يكي از بچه.هاي ديده‌بان گفت: از داخل شيار مقابل، چند نفر به اين سمت مي‌يان! اين شيار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر ديده‌باني رفتم و با بچه‌ها نگاه كرديم. ســيزده عراقي پشت ســر هم در حالي كه دستانشان بســته بود به سمت ما ميآمدند! 🔥 پشت سر آنها ابراهيم🌹 و يكي ديگر از بچه‌ها قرار داشت! در حالي كه تعداد زيادي اسلحه و نارنجك و خشاب همراهشان بود.☘ هيچكس باور نميكرد كه ابراهيم به همراه يك نفر ديگر چنين حماسه‌اي آفريده باشد!💐 آن هم در شــرايطي كه در شهرك المهدي مهمات و سالح كم بود. حتي تعدادي از رزمنده‌ها اسلحه نداشتند. يكــي از بچه‌ها خيلي ذوق زده شــده بود، جلوآمد و كشــيده محكمي به صورت اولين اسير عراقي زد و گفت: عراقي مزدور!🥀 براي لحظه‌اي همه ســاكت شــدند. ابراهیم🌹از كنار ســتون اسرا جلو آمد. روبــروي جــوان ايســتاد و يكي‌يكي اســلحه‌ها را از روي دوشــش به زمين گذاشت. بعد فرياد زد: برا چي زدي تو صورتش؟! جوان كه خيلي تعجب كرده بود گفت: مگه چي شده؟ اون دشمنه. ابراهيم خيره‌خيره به صورتش نگاه كرد و گفت: 🍀اولا او دشمن بوده الان اســيره، در ثاني اينها اصلا نميدونند براي چي با ما ميجنگند. حالا تو بايد اين طوري برخورد كني؟! 🌱 جوان رزمنده بعد از چند لحظه ســكوت گفت: ببخشيد، من كمي هيجاني شدم. بعد برگشت و پيشاني اسير عراقي را بوسيد و معذرت‌خواهي كرد. 🌺 اســير عراقي كه با تعجب حركات ما را نگاه ميكرد، به ابراهيم خيره شد.🌷 نگاه متعجب اسير عراقي حرف‌هاي زيادي داشت! جلد اول •°┅─═◈═━❀🥗❀━═◈═─┄┅°• 📚▣⃢🏡@dr_arefe_dehghani