هدایت شده از با ولایت...تا شهادت...
گلستان در آب رد شدی از سیمهای خاردار نفس خویش پر زدی تا زندگی از مرگزار نفس خویش جان نثار حق شدی، رفتی به میدان خطر تا نسازی گوهر جان را نثار نفس خویش سینه ات آیینه شد، آیینه ی نور خدا پاک کردی بس که با اشک از غبار نفس خویش جنگ یک شوخی ست آن کس را که با ایمان خود بوده پیروز از هجوم و کارزار نفس خویش دست می بندید آنکس را که حالا سالهاست!؟ با سبکبالی گذشته ست از حصار نفس خویش نیست از کُشتن هراسش چون که امیّدش خداست نیست در زندان تن، اُمیّدوار نفس خویش خوار کردی دشمنان را با شکوه غیرتت قهرمان عشق کی بوده ست خوار نفس خویش عا‌شقان در آب و در آتش گلستان یافتند ما ولی ماندیم سرگردان، دُچار نفس خویش احمدرفیعی وردنجانی