2️⃣
با
#فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را میسوزاندند
از سوزش درد به خود میپیچیدم
با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند
و هی تکرار میکردند:
امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند
پنبه آغشته به
#الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و بعد آن را
#آتش میزدند
این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم میسوخت. یا پنبه فتیله شده را درون
#نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر
#سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد میزدم...
مرا ل
#خت آویزان میکردند و گاهی بر
#آلت تناسلیام شلاق میزدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود...
تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر
#آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند
#آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.