#ماجراهای_من_و_مامان
مامان خیلی به تمیزی و نظافت خونه اهمیت میده. اصلاً هر وقت میخواد پز گذشتههاشو بده برات تعریف میکنه که چطور از ساعت هفت صبح با جارو دستی دو سه دور زیر و روی فرشهاشو جارو میکشیده و بعد خودش و از پنجره آویزون میکرده تا شیشهها رو برق بندازه. همسایهها هم وقتی میدیدن مامان اینقدر کاریه و هر روز کارش اینه، برا اینکه کم نیارن خودشونو از پنجره آویزون میکردن و با یه لبخند دندوننما به مامان میفهموندن ما هم آره😁
حتی یه سری مامان تعریف میکرد سر این چشم و هم چشمیها یکی از همسایهها از پنجره افتاد پایین و پاش شش ماه تو گچ بوده!
جالبه اینم بدونید بعد از اینکه جاروبرقی مد میشه مامان همچنان وفاداری خودش رو به جارو دستی حفظ میکنه و برا اینکه بابام بهش گیر نده که چرا جاروبرقیای که خریدم رو استفاده نمیکنی اینجوری برنامه میچینه:«دو دور جارو دستی یک دور جاروبرقی » تا خیالش راحت شه هیییییچ خاکی باقی نمونده... یکی نبود بهش بگه مادر من خونه ای که هر روز داره جارو میخوره و دستمال کشیده میشه دیگه خاکی براش باقی میمونه.
باور کنید بیاغراق میگم این بندهی خدا کاری با هشت تا فرش دستیش کرد که اون آخریها هیچ تارو پودی ازش باقی نموند و دادیم سمساری.
حالا این مقدمهچینی ها رو کردم تا بگم زنی که تا این حد به تمیزکاری خونه زندگیش اهمیت میداد تو این چند سال بخاطر کهولت و کمردرد و پادرد چقدر براش سخته کارش گیر اولاد افتاده.
پارسال یکی دوروزی مونده بودم پیشش. سردرد شدید داشتم و تهوع. خونه یکم ریخت و پاش بود و زینب هم رفته بود نامزدبازی!
من هی خونه رو میدیدم و حرص میخوردم از اینکه مامانم داره حرص میخوره..
بنده ی خدا روش هم نمی شد به خاطر شرایطم بهم بگه براش کار کنم.
شامو خوردند. من نتونستم لب به چیزی بزنم. رفتم دم شیر آب ظرفشویی تا آب بخورم یهو مامان با عصا خودشو کشوند گفت:«به ظرفا دس نزنیا.. خودم الان میشورم»
لحنش جوری بود که اصلا روم نشد بگم بابا اومده بودم آب بخورم. اسکاج و برداشتم و نالیدم:«بچههای من بخورن شما بشوری؟»
«نه لازم نکرده.. مگه خودت لب به چیزی زدی.. بعدشم خالی بچههای تو که نبودن. پسرا هم خوردن»
بعد نشست رو صندلی کنار اجاق و با لحنی که ذوق و شرمندگی درش موج میزد شروع کرد به غر زدن:« این زینبم دیگه خودشو ول کرده.. نه به اون موقع که میگفت شوهر نمیخوام نه به الان که چسبیده به پسر مردم هی میره اینور اونور.. حسینم که اصلا هیییچ.. آقا از سرکار میاد غذاش آماده، بعد نمیکنه دو تا بشقاب خودشو بشوره.. الان یک هفته است میگم برید اون توالتو تمیز کنید مگه محل میده؟ هی میگه فردا.. تا تو رو میبینند میچپن تو اتاق.. نمیخواد بشوری ول کن! مگه وظیفهی توئه؟»
من که هم خندهم گرفته بود هم سرم تیر میکشید گفتم:«چه حرفیه اخه؟ اونا اولادن منم اولادم. وظیفمه»
تو همین حین حسین اومد تو آشپزخونه که از یخچال آب برداره.
مامان با اخم و تخم بهش تشر زد:«خواهر مریضت باید ظرف بشوره؟»
حسین هر وقت میخواد خودشو برام لوس کنه میزنه به لهجهی رشتی:«فاطمه خانوم آمانو شرمنده بکودی»
مامان از اون سر گفت:«چقدرم تو شرمندگی حالیته. حداقل اون قابلمهی برنجو از یخچال بیار بیرون خالیش کن تو یه ظرف کوچیکتر»
حسین قابلمه رو اورد بیرون و دنبال ظرف کوچکتر گشت. مامان دوباره شروع کرد:«ادم بدش میاد در یخچالو وا کنه. هر چی دستشون میاد میچپونن اون تو. اخه دو تا برگ کاهو چیه که تو اون ظرف به اون بزرگیه. بگیر هر چی ظرف اضافهست از یچچال خالی کن من بعدا بشورم»
من که میدونستم مامان منظورش اینه تا فاطمه داره میشوره سریع باقی ظرفا رو هم بهش برسون به زور جلو خندهمو نگه داشتم.
خلاصه حسین دو برابر ظرف شام از تو یخچال ظرف خالی کرد و گذاشت کنار سینک.
مامان بهم گفت:«دیگه دس به اینا نزنیا. اینا رو خودم فردا کمکم یجوری میشورم»
گفتم:«نه میشورم»
مامان اصرار کرد:«نه نمیخواد. مگه همیشه تو اینجایی؟ باید خودم از این به بعد کمکم کارامو بکنم. به جهنم که دست و پام درد میکنه. الان از صبح تا حالا میخوام این گازو پاک کنم کتفم درد میکنه»
خب ماموریت دومم هم معلوم شد. باید بعد ظرفا میرفتم اجاق میشستم. گفتم:«چشم من پاک میکنم»
یه تکونی به خودش داد و ابروهاشو بالا انداخت:«تو؟ اصلااااا! خودم پاک میکنم فردا»
ظرفا رو شستم و رفتم سراغ گاز.
حسین رفت تو اتاق تا از کمد دیواری تشک مامانو در بیاره براش پهن کنه.
یهو مامان دستپاچه گفت:«الان وقت تشک انداختنه؟ نمیبینی فرشا پر آشغاله؟ »